دکتر پرویز ناتل خانلری، ادیب، سیاست مدار، زبان شناس، نویسنده و شاعر معاصر ایرانی، در اسفند ماه سال 1292 در شهر نور مازندران به دنیا آمد و در 1 شهریور 1369 دیده از جهان فرو بست.
وی خدمات ارزنده ای از خود به یادگار گذاشته است از جمله: انتشار مجله ی سخن از سال 1322 تا 1357، تأسیس کرسی تاریخ زبان فارسی در دانشکده ی ادبیات تهران در سال 1330، عضویت مجلس سنا با عنوان سناتور انتصابی از مازندران (1336)، تصدی وزارت فرهنگ در دولت اسدالله علم (1341)، تأسیس بنیاد فرهنگ ایران و تصدی دبیر کلی و مدیر عاملی آن (1344 تا بهمن 1357)، انتصاب به مدیر عاملی سازمان پیکار با بی سوادی (1346)، تأسیس فرهنگستان ادب و هنر ایران و تصدی ریاست آن (1351)، تأسیس پژوهشکده ی فرهنگ ایران و تصدی ریاست آن (1351)، انتشار دیوان حافظ (1359).
مجموعه ی اشعار وی به نام «ماه در مرداب» در سال 1343 منتشر و بارها تجدید چاپ شد. شعر «عقاب» او که به «صادق هدایت» تقدیم شده است، یکی از اشعار معاصر زیبا و پرمحتوای ایران محسوب می شود.
دکتر خانلری پس از انقلاب به مدت صد روز زندانی شد و از همه ی فعالیت های رسمی و دانشگاهی کناره گرفت.
عقاب
"گویند زاغ سیصد سال بزید و گاه سال عمرش ازین نیز درگذرد... عقاب را سال عمر سى، بیش نباشد." (خواص الحیوان)
گشت غمناک دل و جان عقاب | چون ازو دور شد ایام شباب |
دید، کِش دور به انجام رسید | آفتابش به لب بام رسید |
باید از هستى دل برگیرد | ره سوى کشور دیگر گیرد |
خواست تا چاره ی ناچار کند | دارویى جوید و در کار کند |
صبحگاهى ز پى چاره ی کار | گشت بر باد سبک سِیر سوار |
گَله کاهنگ چَرا داشت به دشت | ناگه از وحشت، پرولوله گشت |
و آن شبان، بیم زده، دل نگران | شد پى برّه ی نوزاد، دوان |
کبک، در دامن خارى آویخت | مار، پیچید و به سوراخ گریخت |
آهو، اِستاد و نگه کرد و رمید | دشت را خط غبارى بکشید |
لیک صیاد سر دیگر داشت | صید را فارغ و آزاد گذاشت |
چاره ی مرگ نه کارى است حقیر | زنده را دل نشود از جان سیر |
صید، هر روز به چنگ آید زود آشیان داشت در آن دامن دشت | مگر آن روز که صیّاد نبود زاغکى زشت و بداندام و پلشت |
سنگ ها از کف طفلان خورده | جان ز صد گونه بلا دربرده |
سال ها زیسته افزون ز شمار | شکم آکنده ز گَند و مُردار |
بر سر شاخ ورا دید عقاب | زآسمان سوى زمین شد به شتاب |
گفت: "کاى دیده ز ما بس بیداد | با تو امروز مرا کار افتاد |
مشکلى دارم اگر بگشایى | بکنم آن چه تو مى فرمایى" |
گفت: "ما بنده ی درگاه توایم | تا که هستیم هواخواه توایم |
بنده آماده بود، فرمان چیست | جان به راه تو سپارم، جان چیست |
دل چو در خدمت تو شاد کنم | ننگم آید که ز جان یاد کنم" |
این همه گفت ولى در دل خویش | گفتگویى دگر آورد به پیش: |
کاین ستمکار قوى پنجه کنون | از نیازست چنین زار و زبون |
لیک ناگه چو غضبناک شود | زو حساب من و دل، پاک شود |
دوستى را چو نباشد بنیاد | حزم را باید از دست نداد |
در دل خویش چو این راى گزید | پر زد و دورتَرَک جاى گزید |
زار و افسرده چنین گفت عقاب | که: مرا عمر حبابى است بر آب |
راست است این که مرا تیزپرست، | لیک پرواز زمان تیزترست |
من گذشتم به شتاب از در و دشت | به شتاب ایّام از من بگذشت |
گرچه از عمر دل سیرى نیست | مرگ مى آید و تدبیرى نیست |
من و این شهپر و این شوکت و جاه | عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟ |
تو بدین قامت و بال ناساز | به چه فن یافته اى عمر دراز؟ |
پدرم از پدر خویش شنید | که یکى زاغ سیه روى پلید |
با دوصد حیله به هنگام شکار | صد ره از چنگش کردست فرار |
پدرم نیز به تو دست نیافت | تا به منزلگه جاوید شتافت |
لیک هنگام دَم بازپسین | چون تو بر شاخ شدى جایگزین |
از سر حسرت با من فرمود: | "کاین همان زاغ پلیدست که بود" |
عمر من نیز به یغما رفته است | یک گُل از صد گُل تو نشکفته است |
چیست سرمایه ی این عمر دراز؟ | رازى اینجاست تو بگشا این راز؟ |
زاغ گفت: ار تو در این تدبیرى | عهد کن تا سخنم بپذیرى |
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست | دگرى را چه گنه، کاین ز شماست |
زآسمان هیچ نیایید فرود | آخر از این همه پرواز چه سود |
پدر من که پس از سیصد و اند | کان اندرز بُد و دانش و پند، |
بارها گفت که بر چرخ اثیر | بادهاراست فراوان تأثیر |
بادها کز زِ بَر خاک وزند | تن و جان را برسانند گزند |
هرچه از خاک شوى بالاتر | باد را بیش گزند است و ضرر |
تا بدانجا که بر اوج افلاک | آیت مرگ بود، پیک هلاک |
ما از آن سال بسى یافته ایم، | کز بلندى رخ برتافته ایم |
زاغ را میل کند دل به نشیب | عمر بسیارش از آن گشته نصیب |
دیگر این خاصیت مُردارست | عمر مُردارخوران بسیارست |
گَند و مُردار بهین درمانست | چاره رنج تو زان، آسانست |
خیز و زین بیش ره چرخ مپوى | طعمه ی خویش بر افلاک مجوى |
ناودان، جایگهى بس نیکوست | به از آن کنج حیاط و لب جوست |
من که بس نکته نیکو دانم | راه هر برزن و هر کو دانم |
خانهاى در پس باغى دارم | واندر آن گوشه سراغى دارم |
خوان گسترده ی الوانى هست | خوردنیهاى فراوانى هست |
آنچه زآن زاغ چنین داد سراغ | گَندزارى بود اندر پس باغ |
| |
بوى بد رفته از آن تا ره دور | معدن پشه، مقام زنبور |
نفرتش گشته بلای دل و جان | سوزش و کورى دو دیده از آن |
آن دو، همراه رسیدند از راه | زاغ بر طعمه ی خود کرد نگاه |
گفت خوانى که چنین الوانست | لایق حضرت این مهمانست |
مى کنم شکر که درویش نِیَم | خجل از ما حَضَر خویش نِیَم |
گفت و بنشست و بخورد از آن گَند | تا بیاموزد از او مهمان پند |
عمر در اوج فلک برده به سر، | دم زده در نفس باد سحر، |
بارها آمده شادان ز سفر، | به رهش بسته فلک طاق ظفر، |
ابر را دیده به زیر پَر خویش، | حیوان را همه فرمانبر خویش |
سینه ی کبک و تذرو و تیهو، | تازه و گرم شده طعمه او، |
اینک افتاده بر این لاشه و گَند | باید از زاغ بیاموزد پند!! |
بوى گَندش دل و جان تافته بود | حال بیمارى دق یافته بود |
دلش از نفرت و بیزارى ریش | گیج شد، بست دمى دیده ی خویش |
یادش آمد که بر آن اوج سپهر | هست پیروزى و زیبایى و مهر |
عزت و شوکت و فتح و ظفرست | نفس خرم باد سحرست |
دیده بگشود و به هرسو نگریست | دید گِردش اثرى ز اینها نیست |
آنچه بود از همه سو، خوارى بود | نفرت و وحشت و بیزارى بود |
بال بر هم زد و بَرجَست از جای | گفت کاى دوست ببخشاى مرا |
سالها باش و بدین عیش بناز | تو و مُردار، تو و عمر دراز |
من نِیَم در خور این مهمانى | گَند و مُردار ترا ارزانى |
گر بر اوج فلکم باید مُرد | عمر در گَند به سر نتوان برد |
شهپر شاه هوا اوج گرفت | زاغ را دیده بر او مانده شگفت |
سوى بالا شد و بالاتر شد | راست با مهر فلک همسر شد |
لحظه اى چند بر این لوح کبود | نقطه اى بود و دگر هیچ نبود |
No comments:
Post a Comment