Wednesday, September 28, 2011

قضاوت




«گاه یک تصویر چقدر زیبا می تواند، مفاهیمِ عمیق فلسفی و معرفت شناسی را نشان دهد.
نظریه «عینک ذهن» کانت، همه تلاشش را کرده تا همین نکته کاریکاتور را توضیح دهد.

قصه ی این کرگدن، قصه ی ماست؛
ما شاخی جلوی چشمانمان نداریم که با آن، همه جهان را در دو طرفِ یک شاخ ببینیم، اما ذهنمان پر است از پیشفرض ها و پیش داوری ها ...
همه ما تصور می کنیم که بی طرفانه قضاوت می کنیم و منطبق با واقعیات، مثلِ همین کرگدنِ رئالیست! مثل او تصور می کنیم، که میانِ همه جهان شاخی است زیبا و جهان دو نیمه است: نیمی این سوی شاخ، نیمی آن سوی شاخ.
غافل از این که به ذهنمان عینکی است، نادیده!
قضاوت، کار سختی است...
قضاوت در هر کاری...»

Tuesday, September 27, 2011

ما، همان جمع پراکنده- فریدون مشیری


حکایت امروز ما شده گویا، حکایتی که زنده یاد، فریدون مشیری با یاد نیما سرود...

ما، همان جمع پراکنده



موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می خورد!

از دل تیره ی امواج بلند آوا،
که غریقی را در خویش فرو می برد،
و غریوش را با مشت فرو می کشت،
نعره ای خسته و خونین، بشریت را،
به کمک می طلبید:
- « آی آدم ها...
آی آدم ها...»
ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم!
به خیالی که قضا،
به گمانی که قدر، بر سر آن خسته، گذاری بکند!
«دستی از غیب برون آید و کاری بکند»
هیچ یک حتی از جای نجنبیدیم!
آستین ها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم،
تا از آن مهلکه شاید برهانیمش،
به کناری برسانیمش!...

موج می آمد، چون کوه، و به ساحل می ریخت.
با غریوی،
که به خاموشی می پیوست.
با غریقی که در آن ورطه، به کف ها، به هوا
چنگ می زد، می آویخت...
ما نمی دانستیم
این که در چنبر گرداب، گرفتار شده ست،
این نگون بخت که این گونه نگونسار شده است،
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان!
این ماییم!
ما،
همان جمع پراکنده،
همان تنها،
آن تنهاهاییم!

همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم.
آن صدا، اما خاموش نشد.
- «... آی آدم ها...»
«آی آدم ها...»
آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد،
آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است!
تا به دنیا دلی از هول ستم می لرزد،
خاطری آشفته ست،
دیده ای گریان است،
هر کجا دست نیاز بشری هست دراز؛
آن صدا در همه آفاق طنین انداز است.

آه، اگر با دل و جان، گوش کنیم،
آه، اگر وسوسه ی نان را، یک لحظه فراموش کنیم،
«آی آدم ها» را
در همه جا می شنویم.

در پی آن همه خون،
که بر این خاک چکید،
ننگ مان باد این جان!
شرم مان باد این نان!
ما نشستیم و تماشا کردیم!

در شب تار جهان
در گذرگاهی، تا این حد ظلمانی و توفانی!
در دل این همه آشوب و پریشانی
این که از پای فرو می افتد،
این که بر دار نگونسار شده ست،
این که با مرگ در افتاده ست،
این هزاران و هزاران که فرو افتادند؛
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان!
این ماییم!
ما،
همان جمع پراکنده، همان تنها،
آن تنهاهاییم!

این همه موج بلا در همه جا می بینیم،
«آی آدم ها» را می شنویم،
نیک می دانیم،
دستی از غیب نخواهد آمد
هیچ یک حتی یک بار نمی گوییم
با ستمکاریِ نادانی، این گونه مدارا نکنیم
آستین ها را بالا بزنیم
دست در دست هم از پهنه ی آفاق برانیمش

مهربانی را،
دانایی را،
بر بلندای جهان،
بنشانیمش...!

- « آی آدم ها...!
موج می آید...»



دکلمه ی "ما، همان جمع پراکنده" با صدای فریدون مشیری، را از این جا دانلود کنید.

Sunday, September 25, 2011

آخرین شعر شاعر فقید- سیاوش کسرائی

 
باور
آخرین شعر شاعر فقید- سیاوش کسرائی


باور نمی‌ کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی‌ کنم
تا همدم من است نفس ‌های زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی‌ کنم
آخر چگونه گل، خس و خاشاک می شود؟

آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده پَر هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خاک می ‌شود؟

در من چه وعده‌ هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دست ‌ها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می‌ شود؟

آخر چگونه این همه عشاق بی ‌شمار
آواره از دیار
یک روز بی ‌صدا
در کوره راه ‌ها همه خاموش می‌ شوند؟

باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بام ها و کنار دریچه ها
چشم انتظار یار، سیه پوش می ‌شوند؟

باور کنم که عشق نهان می ‌شود به گور
بی آن که سر کشد گل عصیانی ‌اش ز خاک؟
باور کنم که دل
روزی نمی ‌تپد؟
نفرین بر این دروغ، دروغ هراسناک

پل می‌ کشد به ساحل آینده، شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه ی لب ها و دست ها
پرواز می کند
باشد که عاشقان، به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کنند

در کاوش پیاپیِ لب ها و دست هاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه ی زمان
جاوید می ‌شود

این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند ز جایی و خورشید می ‌شود

تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه ی هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جانِ دوستدار
کی مرگ می ‌تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار؟

بسیار گل که از کف من، برده است باد
اما من غمین
گل های یادِ کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی‌ کنم

می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب، چشم هیچ کسی را گزیر نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است



روحش شاد، یادش گرامی باد!
لینک دانلود با صدای سیاوش کسرایی:

Wednesday, September 21, 2011

بوی پاییز

مهر ماه نزدیک است و یاد ترانه ی زیبای «یار دبستانی من» را به همراه می آورد.

یار دبستانی من

یار دبستانی من با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما

دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علف هاش
خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دل های آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی می تونه جز من و تو درد ما رو چاره کن

یار دبستانی من با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما

یار دبستانی من با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما

دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علف هاش
خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دل های آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی می تونه جز من و تو درد ما رو چاره کن

یار دبستانی من با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما

فریدون فروغی- یادش بخیر، روحش شاد

لینک دانلود: