Saturday, November 17, 2012

فقر برای کشور ما، بذل و بخشش دولت برای دیگر کشورها


در میان ازدحام جمعیت درون مترو در ساعات پُر ترافیک، صدای دست فروش ها را نمی شنوم. شاید آن ساعات شلوغ صدایشان گم می شود در میان همهمه ی مسافران. اما ساعات خلوت تر آنها را می بینم که از هر طیف سنی در تلاشند تا شاید بتوانند فروش روزانه ای داشته باشند. از لوازم آرایش، لباس زیر، آویز لباس گرفته تا پیراشکی، لواشک و آدامس. در آن میان صدای پسرک که مرد عنکبوتی می فروشد و آن کودک دیگری که جای کارت ویزیت تبلیغ می کند در گوشم می پیچد. دمی بعد پیرزنی که حتی به زور می تواند راه برود و دستمال کاغذی می فروشد. دیگر توان ایستادن ندارد، خسته و اندوهناک بر روی صندلی می نشیند و زیر لب زمزمه می کند... گوش می کنم، نجوایش شکر خداست. بغض تلخی گلویم را می فشارد.


بی اختیار یاد دیگران می افتم، یاد کودکانی که در خیابان ها و پیاده رو ها، اتوبوس ها، ترمینال ها و همه جا خنده ی معصومانه شان پشت التهاب فقر و بی خانمانی پنهان می شود. یاد مرد ژنده پوشی که در تاریکی شب از میان میوه های ناسالم دور ریز شده ی میوه فروشی ها سعی می کرد چیزی بیابد و در جیب خود پنهان کند. یاد هزاران بدبخی آوار شده بر سر مردم سرزمینم می افتم. 

یاد زلزله های ویرانگری که چندیست بر خرابی های این ملک، ویرانی می افزاید. یاد وعده های دروغین دولتی ها برای بازسازی خانه ها و پناه دادن خانواده های بی سرپناهی که تاب سرما را ندارند. یاد کودک دو ساله ای که در همین سرما جان داد... یاد وقاحت دولتی که پرداخت وام و کمک های بلاعوض آن به کشورهای دیگر زبانزد است: وام بدون بهره ی یک میلیارد و ۹۵۰ دلاری به سریلانکا برای توسعه ی صنعت نقت و پروژه های عمرانی، کمک های چند صد میلیونی به لبنان، ساخت درمانگاه در بولیوی، صدها میلیون دلار برای حماس، کنیا، زیمباوه، میانمار...



کودک پُر آرزو، پرسه بزن در میان ازدحام جمعیت، انگار جای توی کلاس درس نیست، کیف تو به جای کاغذ و قلم، چسب زخم و دستمال کاغذی دارد. مادر رنجور و سالخورده، توانت را جمع کن و خودت را سر پا نگاه دار. آغوش امن خانواده ای نیست، تو نان آوری. پدرِ فرزندانِ چشم به راه، چقدر پشت آن دیوار انتظار کشیدی تا هوا تاریک شود تا بتوانی حتی با میوه ی پلاسیده ای، دست خالی به خانه باز نگردی. خانه؟ اگر خانه ای باشد. سقف خانه ی شما اگر تن عریان آسمان است، هستند کسانی که بی شرم و پُر رذالت، لمیده بر بستر آسایش خود، هر روز و هر روز سرمایه های این کشور را به هر شکلی به باد می دهند.  

Monday, November 12, 2012

با یاد آنان که غریبانه رفتند و با یاد یاران در بند، فارغ از هر دین و مسلک



آسمان شهر من ببار. بر هیئت خاک گلگون این وادی ویران شده ببار. به حال دل شکسته ی مادران و فرزندان داغدیده ی این سرزمین ببار. چرا که اینجا هستند هرزگان انسان نمایی که شرافت و عزت آدمیان را تاب نمی آوردند. می کُشند، به اسارت می کشند، بر لب ها قفل سکوت می زنند، بر چشم ها چشم بند، بر تن ها تازیانه. ببار آسمان، بر اقتدار جان های شیفته ای که طی سالیان، پُر استوار ایستادند و نشکستنشان را نصیبی جز مرگ تحمیلی نبود. 

ببار بر بی وجدانی پتیارگانی که عمری ست به هر بهانه ای، درد جدایی، انتظاری جانکاه، دلهره، اضطراب و تشویش بر جان های عاشق نشانده اند. 

ببار بر غم جانسوز مادران و پدرانی که هرگز فکر نمی کردند فرزندان بی دفاعشان را می برند و جز جنازه ای یا گور پنهانی، باز پس نخواهند داد. 

ببار بر اشک کودکانی که در تمنای آغوش مادر بی تابند و زخم فرساینده ی قلب های کوچکی که به انتظار دیدار پدر کهنه می شوند. 

آری، ببار آسمان بر سرزمین آدم های مرده پرستِ زنده فراموش کن. بر سکوت تلخ ما. بر چشم های غبار آلودی که می خواهند نبینند. بر اذهان بیمارگونی که می خندند بر درد غریب کسانی که اعتقاداتی دیگرگون دارند. 

ببار، شاید روزی پاک شود این دشت از هرزه علف های بزرگ و کوچک. ببار...      

Sunday, November 4, 2012

بیستمین روز اعتصاب غذای نسرین ستوده




چه بی پروا می تازی، با دستانی خالی، بی سلاح، بی دفاع، بر ظلمت سیه فام بی عدالتی ویرانگر. از آن مایه که پیکر نحیفت به تنهایی یارای ایستادن در مقابل این همه جفا را تاب باید آورد.

سبز باشی و پُر توان. تو خود روزی امیدی بودی برای ذهن دردمند کودکانی بی پناه. حال هر آنچه در دست داری، برای حمایت از فرزندانت که در بهترین روزهای زندگی خود از وجود مادر "این مهربان ترین آفرید شده ی هستی" بی بهره مانده اند، همه ی وجودت است که ذره ذره آب می شود. تا شاید شرمی بنشاند بر جبین همه ی آنانی که دستشان آلوده ی شکستن حقوق آدمیان است. اما افسوس که میثاق شکنان را راهی به درک ایثار نیست.