Friday, August 31, 2012

انسانیت



زمین در فضای بیکران به اندازه ی نقطه ای کوچک است. مهم نیست در کجای این کره ی خاکی به دنیا می آییم. مهم نیست در کجا بزرگ می شویم و زندگی می کنیم. مهم انسانیت و شرافت ما است. چیزی که پس از مرگ از ما باقی خواهد ماند. هیچ کس نخواهد گفت انسانی از قاره ی امریکا از دنیا رفت، یا از قاره ی آسیا، یا اروپا یا آفریقا... خواهند گفت انسانی از دنیا رفت که نامش همواره به خوبی در تاریخ خواهد ماند یا انسانی از دنیا رفت که پلیدی اعمالش لکه ی ننگی در دنیا بود که در اذهان باقی خواهد ماند.

کاش در عظمت این جهان، بر نقطه ی محو زمین جوری زندگی کنیم که پس از مرگمان به نیکی از ما یاد کنند و ناممان لبخند بر لب ها نشاند، نه نفرت و کینه. کاش همیشه یادمان باشد که چقدر در میان بزرگی دنیا کوچک هستیم تا با خود برتر بینی های مان، بودنِ خود را پر اهمیت و دیگران را خُرد و ناچیز جلوه ندهیم. کاش نگاهمان به دیگران از رو به رو باشد نه از بالا به پایین. چرا که همه آفرید شدگانی هستیم که تنها نامی از خود به یادگار خواهیم گذاشت... 

خانه اینجاست





این عکسی است که فضاپیمای وییجر از زمین گرفته است. عکسی که زمین را در فضای بیکران نشان می دهد.  كارل ساگان ستاره شناس آمریکایی در کتابی چنین نوشته است:

دوباره به این نقطه نگاه کنید. همین جاست. خانه اینجاست. ما اینجاییم. تمام کسانی که دوستشان دارید٬ تمام کسانی که می شناسید٬ تمام کسانی که تابحال چیزی در موردشان شنیده اید٬ تمام کسانی که وجود داشته اند٬ زندگی شان را در اینجا سپری کرده اند. برآیند تمام خوشی ها و رنج های ما در همین نقطه جمع شده است. هزاران مذهب٬ ایدئولوژی و دکترین اقتصادی که آفرینندگانشان از صحت آنها کاملاً مطمئن بوده اند٬ تمامی شکارچیان و صیادان٬ تمامی قهرمانان و بزدلان٬ تمامی آفرینندگان و ویران کنندگان تمدن٬ تمامی پادشاهان و رعایا٬ تمامی زوج های جوان عاشق٬ تمامی پدران و مادران٬ کودکان امیدوار٬ مخترعان و مکتشفان٬ تمامی معلمان اخلاق٬ تمامی سیاستمداران فاسد٬ تمامی «ابرستاره ها»٬ تمامی رهبران کبیر٬ تمامی قدیسان و گناهکاران در تاریخِ گونه ما٬ آنجا زیسته اند٬ در این ذره غبار که در فضای بیکران در مقابل اشعه خورشید شناور است. زمین ذره ای خرد در مقابل عظمت جهان است. به رودهای خون که توسط امپراطوران و ژنرال ها بر زمین جاری شده٬ البته با عظمت و فاتحانه٬ بیاندیشید. این خونریزان٬ اربابان لحظاتی از قسمت کوچکی از این نقطه بوده اند. به بی رحمی های بی پایانی که ساکنان گوشه ای از این نقطه٬ توسط ساکنان گوشه دیگر (که از این فاصله نمی توان آنها را از هم بازشناخت) متحمل شده اند بیاندیشید٬ چقدر اینان به کشتن یکدیگر مشتاقند٬ چقدر با حرارت از یکدیگر متنفرند. تمامی شکوه و جلال ما٬ تمامی حس خود مهم بینی بی پایان ما٬ توهم این که ما دارای موقعیتی ممتاز در پهنه ی گیتی هستیم٬ به واسطه ی این عکس به چالش کشیده می شود. سیاره ی ما لکه ای گم شده در تاریکی کهکشانهاست. در این تیرگی و عظمت بی پایان٬ هیچ نشانه ای از این که کمکی از جایی می رسد تا ما را از شر خودمان در امان نگاه دارد٬ دیده نمی شود.

زمین تنها جای شناخته شده است که قابلیت زیست دارد. هیچ جایی نیست٬ حداقل در آینده نزدیک که گونه بشر بتواند به آنجا مهاجرت کند. مشاهدات٬ بله٬ استقرار٬ هنوز نه. خوشتان بیاید یا نه٬ زمین تنها جایی است که می توانیم روی پای مان بایستیم. گفته شده که فضانوردی تجربه ای است شخصیت ساز که فرد را فروتن می سازد. شاید هیچ تصویری بهتر از این٬ غرور ابلهانه و نابخردانه نوع بشر را در دنیای کوچکش به نمایش نگذارد. برای من٬ این تصویر تاکیدی است بر مسئولیت ما در جهت برخورد مهربانانه تر ما با یکدیگر٬ و سعی در گرامی داشتن و حفظ کردن این نقطه ی آبی کمرنگ٬ تنها خانه ای که تاکنون شناخته ایم.


پندی از سقراط


در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط می دانی راجع به یکی از شاگردانت چه شنیده ام؟

سقراط پاسخ داد:

«لحظه ای صبر کن. قبل از این که به من چیزی بگویی از تو می خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی.»

مرد پرسید: سه پرسش؟

سقراط گفت: بله درست است. قبل از این که راجع به شاگردم با من صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را داری امتحان کنیم.

اولین پرسش حقیقت است. کاملاً مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟

مرد جواب داد: « نه، فقط در موردش شنیده ام».

سقراط گفت: «بسیار خوب، پس واقعاً نمی دانی که خبر درست است یا نادرست. حالا بیا پرسش دوم را بگویم، "پرسش خوبی"؛ آنچه را که در مورد شاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟»

مردپاسخ داد: « نه، برعکس»

سقراط ادامه داد: « پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی در موردآن مطمئن هم نیستی بگویی؟»

مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت. سقراط ادامه داد: «و اما پرسش سوم سودمند بودن است. آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟»

مرد پاسخ داد: « نه، واقعاً»

سقراط نتیجه گیری کرد: «اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است، پس چرا اصلاً آن را به من می گویی؟»