Monday, August 29, 2011

بستنی روکش طلا در برج میلاد

بستنی روکش طلا در برج میلاد با قیمت ۲۵۰ هزار تومان

روزنامه واشنگتن پست در گزارشی می نویسد: ۳۰ سال پس از گذشت انقلاب اسلامی در ایران که با شعارهای رفع محرومیت و برابری طبقاتی به وقوع پیوست، شکاف طبقاتی در این کشور به حدی رسیده است که عده ای در ناز و نعمت غوطه ورند و عده ای دیگر برای بقای خود می جنگند.

به گزارش عصر ایران این روزنامه آمریکایی با اشاره به شعارهای انقلاب اسلامی می نویسد: ‌” بستنی روکش شده با طلا جزء تصویری نبود که در اوایل انقلاب اسلامی برای مردم ایران ترسیم می شد، آن گاه در اوایل انقلاب شعار تقسیم عادلانه پول نفت بین طبقات محروم را سر می دادند.

اما با گذشت بیش از ۳ دهه از انقلاب درآمدهای نجومی نفت که میلیارد ها دلار پول می شود، این امکان را برای عده ای از ثروتمندان ایرانی فراهم کرده که این “دسر فاسد” (بستنی روکش طلا) را بخورند.



واشنگتن پست می نویسد:‌ ”در اثر سیاست های نادرست دولت و نیز فساد اقتصادی موجود در ایران، طبقه ای جدید از سرمایه داران در ایران شکل گرفته است. این طبقه از فرزندان برخی مقامات (آقازاده) گرفته و خانواده صاحبان صنایع و کارخانه ها و نیز افرادی را شامل می شود که با زدوبند و با سودهای پایین میلیاردها تومان از بانک ها وام گرفته اند و این در حالی است که افزایش در آمد نفتی ایران در سال های گذشته (۵۰۰ میلیارد دلار در ۵ سال گذشته) این طبقه جدید سرمایه دار در ایران را بیش از دیگر طبقات منتفع کرده است.

واشنگتن پست درباره رفتارهای طبقه سرمایه دار جدید در ایران می نویسد: ‌”طبقه سرمایه دار جدید در ایران ماشین پورشه سوار می شود، برای پارتی های آخر شب خاویار سرو می کند و در بلند ترین رستوران چرخشی در جهان (رستوران برج میلاد) بستنی روکش طلا با قیمت ۲۵۰ دلار می خورد.

از بالای ساختمان ۱۴۲۷ فوتی برج میلاد فقرای تهران نقطه های کوچکی به نظر می رسند که به صورت گروهی در خیابان ها حرکت می کنند.

واشنگتن پست در ادامه می نویسد: ‌”ما در اینجا محیطی لوکس و آرام برای دوری مشتریانمان از مشکلات روزانه تهران فراهم آورده ایم.” این را احمد طلایی یکی از صاحبان رستوران چرخان برج میلاد تهران می گوید که در حال استقبال از مشتریان در قسمت ”وی آی پی” این رستوران است که قیمت ثابت منوی غذاهای آن رقمی بین ۲۸۰ تا ۳۰۰ دلار است که البته این رقم شامل دسر بستنی روکش طلا نمی شود.

صاحب رستوران که در حال توضیح مشخصات بستنی مخصوصی است که علاوه بر روکش طلا محتوی خاویار و روکش نقره نیز است، می افزاید که این حق مردم است که با پول خود هر چه که دوست دارند بخرند و این هیچ ربطی به سیاست ندارد.

واشنگتن پست در ادامه می نویسد که شکاف بین فقیر و غنی در ایران در حالی رو به افزایش است که میلیون ها تن از ایرانیان طبقه متوسط و زیر متوسط با مشکلات اقتصادی دست و پنجه نرم می کنند.

این روزنامه در ادامه به نقل از ”حسین راغفر” یکی از مشاوران اقتصادی سابق محمود احمدی نژاد که می گوید به دلیل مخالفت با سیاست های اقتصادی دولت از سمت خود کناره گرفته است، می نویسد: ‌”هم اکنون قدرت با ثروت درآمیخته شده است و حالا ما از این جهت هیچ فرقی با ایالات متحده آمریکا نداریم “.

این چوبه دار را به یادگار نگهدارید، من آخرین نفر نیستم

سرتاسر دشت خاوران سنگی نیست 
کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست

--------------
  
*از دیر باز تاریخ تا امروز؛ گویی سرنوشت میهن ما و مردم ما را با خون و دار و سنگسار و تازیانه و بیداد رقم زده اند و گویی همه اوراق تاریخ ما بر خط خون جاری است .  

از مزدکی کشان انوشیروان عادل! تا قرمطی کشان سلطان محمود غزنوی. از کله منار ساختن های نادر؛  تا بابی کشان ناصر الدین شاه. از چپ کشی های آقای آریامهر؛  تا نسل کشی های امام امت؛ ملت ما راه دراز پر سنگلاخ خونینی را پیموده است و چنین به نظر می رسد که دار و سنگسار و تازیانه و بیداد؛ بخشی جدا یی نا پذیر از هستی قوم ایرانی است.

در تاریخ طبرستان آمده  است که سردار تازی  یزید بن مهلب در گرگان سوگند خورد که با خون "عجم" آسیاب بگرداند .
گویند بسیاری از جوانان و دلیران و مرزبانان را بکشت؛ چون خون روان نمی شد آب در جوی کردند و آسیاب گردانیدند وگندم آرد کردند و امیر عرب از آن آرد نان بخورد تا سوگند خود وفا کرده باشد. 

برگی از دفتر تاریخ را ورق می زنیم تا بدانیم در این فلات خونبار بر میهن ما چه رفته است:  

پس از این که سلطان صاحبقران ناصر الدین شاه قاجار در هفدهم ذیقعده 1313 قمری در حرم شاه عبدالعظیم به ضرب گلوله میرزا رضا کرمانی از پای در آمد؛ میرزا رضا را دستگیر کرده و به شهر آوردند و در انتهای نارنجستان بزرگ در اتاق کوچکی به بند کشیدند .

کلنل کازاکوفسکی فرمانده قزاقان ویژه ناصر الدین شاه؛ در باره دار زدن میرزا رضا کرمانی چنین می نویسد:  
"شب 31 ژوییه؛ در میدان مشق؛ داری بر پا کردند. هیچ یک از ساکنان تهران حاضر نبود چوبه دار را تحویل نماید. بالاخره یکی پیدا شد و در مقابل 25 تومان تیر لازم را تحویل داد .

دار را می خواستند ساعت شش بعد از ظهر 30 ژوییه نصب نمایند ولی از دست مزاحمت جماعت ولگردان " ! " که عده زیادی جمع شده بودند؛ مجبور شدند تمام لوازم اعدام را به سرباز خانه مجاور فوج پنجم شقاقی ببرند که قاتل هم در آنجا نگهداری می شد .

نیمه شب؛ از نو به نصب دار پرداختند و سحرگاه قاتل را بیرون آوردند. لشکریان چهار ضلعی بزرگی تشکیل داده بودند و چوبه دار در وسط قرار گرفته بود .

قاتل؛ سراسر شب را به دعا و نماز گذراند. کلیه شایعاتی که در ابتدا دشمنان بابیه سعی داشتند انتشار دهند که قاتل بابی است بکلی عاری از حقیقت است. این مرد پاک ترین و با ایمان ترین مسلمان شیعه است. تمام تقاضا های کوچک قاتل را در شب قبل از اعدام انجام دادند ولی وقتی که تقاضا کرد قرآنی به وی داده شود تا آخرین بار قرائت نماید؛ این تقاضایش را رد کردند. هر آینه قرآن بدست می گرفت دیگر نمی توانستند آن را از دست وی بگیرند و دستش را ببندند.
قاتل را با زیر شلواری بدون پیراهن دست بسته بیرون آوردند. او می خواست خود را شجاع و خونسرد وانمود کند ولی چون چشمش به دار افتاد ظاهراً روحیه اش سست شد. باز هم آن اندازه قوت قلب داشت که بگوید: مردم! بدانید که من بابی نیستم و مسلمان خالص هستم .... و شروع کرد به خواندن شهادتین و سپس گفت:

- این چوبه دار را به یادگار نگهدارید. من آخرین نفر نیستم.

وقتی که قاتل را بالا کشیدند لشکریان حاضر طبل زنان از جلوی چوبه دار و سر دار کل رژه رفتند. طبل ها پوست شان شل و صدای شان خفه و لرزان بود. در تمام مدت اجرای مراسم اعدام؛ کوبیدن طبل همچنان ادامه داشت ..."
این واقعه درست ده سال قبل از طلوع انقلاب مشروطه روی داد و انقلاب مشروطه بساط خودکامگی خاندان قاجار را بر چید تا متاسفانه بساط خود کامگی خاندان دیگری را بگستراند .
برای این که بدانید سلطان صاحبقران و اعلیحضرت قدر قدرت تا چه اندازه از حال و روزگار مردم با خبر بوده است خاطره ای از دکتر محمد خان شیخ (احیاء الملک) را نقل می کنم تا بدانید گهگاه تنها نفیر گلوله است که قدرتمداران خفته را از خواب بیدار می کند.

دکتر محمد خان شیخ می نویسد: " قرار بود شاه به عبدالعظیم برود. من از راه میان بر به شاه عبدالعظیم رفتم و زود تر از مرکب شاه رسیدم چرا که شاه دو جا در بین راه پیاده می شد و قلیان صرف می کرد. وارد صحن حضرت عبد العظیم شدم. جمعیت مرد و زن موج می زد و راه عبور و مرور نبود. به زحمت وارد صحن شدم و به حجره آخر صحن دست راست رسیدم ... جماعتی سید و آخوند یزدی میان آن حجره نشسته و مشغول لعن به حضرت صدیقه کبری علیها سلام بودند. متوحش شده سبب را پرسیدم .

گفتند: هشت ماه است از ظلم شاهزاده جلال الدوله (پسر ظل السلطان) حاکم یزد؛ اینجا آمده متحصن هستیم و هر چه تظلم می کنیم کسی به داد ما نمی رسد. امروز مصمم شده ایم به جده خودمان لعنت کنیم تا اگر روح او و ارواح سایر مقدسات می توانند کاری بکنند و اگر نمی توانند ما را راحت کنند تا دیگر به آنها توجه نکنیم.

من از خوف این که مبادا صدای این اشخاص را مردم خارج از حرم بشنوند و برای کشتن آنها بریزند و مرا هم جزء آنها بکشند خواستم از اتاق خارج شوم که دیدم ناصر الدین شاه میان موج جمعیت به طرف حرم می رود .

در باره ترور ناصر الدین شاه؛ معیر الممالک چنین می نویسد:

" ... چون شاه قدم در صحن نهاد؛ صدر اعظم پیش رفته عرض کرد: چیزی به ظهر نمانده؛ خوب است اعلیحضرت ناهار را در یکی از باغ های مصفا صرف فرموده بعد از ظهر که هجوم خلق کمتر می شود به زیارت مشرف شوند.
شاه گفت: خیر! باید نماز ظهر را در حرم بگزارم. آن گاه به درون حرم رفته به زیارت پرداخت ... در این وقت رضای دیو سیرت با ظاهری آرام و مستمند؛ عریضه بر کف؛ مردم را شکافته به جانب شاه آمد و همین که تنگ تنگ وی رسید پاشنه طپانچه ای را که زیر نامه شوم پنهان کرده بود کشید. صدای تیر در حرم طنین انداز شد و گلوله بر قلب شاه نشست. بیچاره دست بر زخم دل نهاده و سراسیمه سوی آرامگاه زن محبوبش جیران شتافت ولی چند گام به آن مانده پایش از رفتار بماند و آهی ضعیف بر آورده و بر زمین غلتید ....

اما واکنش جان نثاران و بله قربان گویان ناصر الدین شاه پس از شلیک تیر واقعاً تماشایی بود .

کلنل کاساکوفسکی در خاطرات خود می نویسد:
پیشخدمت ها که شاهد و ناظر افتادن شاه بودند بلافاصله پا به فرار گذاشته و شاه را روی دست صدر اعظم و برادر او و دو سه نفر اعیان وفادار بجای گذاشتند ...

حسن رجب نژاد

Monday, August 22, 2011

پایان دیکتاتوری لیبی

پایان دیکتاتوری لیبی نزدیک است

کشوری که مردمش برای رسیدن به آزادی هزینه های بسیاری می پردازند، و با شجاعت و از جان گذشتگی در برابر ظلم و دیکتاتوری می ایستند، می بایست هم بعد از چند ماه شاهد سقوط آن باشند. 

مملکتی هم که به چیزهای دیگر بها می دهد و هزینه و وقت صرف می کند و دائماً در انتظار می ماند تا فرشته ی نجاتی پیدا شود... می بایست ریاست قوه ی قضائیه ی آن بعد از دو سال و اندی تعداد کشته شدگان پس از انتخابات را فقط یک نفر اعلام کند و قاتل را نامعلوم! 

مردمی که به راحتی از یاد می برند انسان های آزاده ای را که در زندان های حکومتی اسیرند و یا در انتظار اجرا شدن احکام ناعادلانه ی اعدام شب و روز می گذرانند، می بایست مداحش شریعتی را ملعون بخواند. 

کشوری که مردمش حتی حاضر به اعتراض کوچکی نظیر تحریم کالایی در قبال ناعدالتی ها نباشند می بایست در آن انتشاراتی ها تعطیل شوند، سانسور ها بیشتر شوند، تولیدی ها هر روز شاهد ورشکستگی باشند، قیمت ها روزانه بالا روند، آمارهای واقعی زیر دروغ ها پنهان شوند، آزادگان مورد ضرب و شتم واقع شوند و خانواده ی شهدا مورد توهین. جایی که هر کس به فکر خوردن حق دیگری ست به هر اندازه که می تواند. جایی که از همدیگر پلکانی می سازند برای صعود. 

جایی که در آن فجایعی نظیر کشتار سال های 67-57 داغ جوانان پر پر شده ی بسیاری را بر دل پدران و مادران این مرز و بوم گذاشت و در قبال آن هر کسی، دیگری را مقصر خواند و هیچ کس جوابگو نشد. و این روند همچنان ادامه دارد و آمار اعدام شدگان، کشور را در رتبه ی دوم جهان قرار داده است. باز هم گویی تاریخ در حال تکرار است. باز هم کسی پاسخگو نیست. باز هم دغدغه ی فکری مردم، می شود هر چیز دیگر به جز آن چه بر سرش می آید... 

جایی که اعتماد، اتحاد و همبستگی رنگ می بازد و جای آن را دروغ، تهمت و تقلب می گیرد. به امید روزی که یکی شویم و ما نیز شاهد سقوط ظلم و استبداد و بی عدالتی باشیم.

Sunday, August 21, 2011

هزار خاطره با یک عکس


چندین سال پیش مطلبی را در روزنامه ی همشهری خوانده بودم در مورد عکسی از قهرمانان واقعی «کلیدر»، شاهکار محمود دولت آبادی.
برای آنهایی که دمی با کلیدر زندگی کردند، گریستند، شاد شدند و ....

با قهرمانان واقعی داستان کلیدر دولت آبادی

 هزار خاطره با یک عکس


  • جنازه های گل محمد خان کلمیشی و یارانش که در محل ژاندارمری سبزوار به لنگه های در بسته و به نمایش گذاشته بودند.
  • نفرجلو سمت راست سرهنگ فرهاد، سمت راست وی علی اکبردهنه ای (بابقلی بندار) جنازه صبرخان
  • داماد خان عمو، جنازه وسط گل محمد خان، جنازه بیگ محمد، بالای جنازه بیگ محمد سر بریده خان عمو
  • (علی خان) سمت راست بیگ محمد سردار جهن خان قاتل اصلی گل محمدها و سرهنگ میرفندرسکی
(بکتاش کلیدر) مامور اعزامی از مرکز  عکس سال ۱۳۲۷ یا ۱۳۲۸ نوروز بیگ شجاعی یکی از کسانی بود که جان خود را در این راه از دست داد. مرحوم پدرم حاج حیدرع لی خسروی شغل آباد می گفت در سال ۱۳۲۴ یا ۱۳۲۵ بود که نوروز بگ با من دوست بود یک روز آمد منزل ما و زیر سایه درخت توت روی پشت بام نشته بود و برنوش را روی زانویش گذاشته بود و می گفت می روم و گل محمد خان را می کشم آن روز مهمان ما بود و عصر حرکت کرد جهت گرفتن گل محمد خان ولی همان طور که در کلیدر آمده با لباس چوپانی کمین کرده بود که با گلوله بیگ محمد درافتاد.
به نقل از: وبلاگ کلیدر
--------------------------------------------------------------------------
  دوستداران رمان کلیدر کسانی هستند که با زبان فارسی آشنایند و کلیدر را خوانده اند. کلیدری که کاملاً صادقانه توانسته مخاطب هایش را از میان لایه های مختلف اجتماعی بیابد و همیشه این مردم بوده اند که با رابطه ی زنده و صمیمانه ی خود موجب شده اند که از طریق رمان کلیدر با گل محمد قهرمان قصه رابطه مردمی و زنده و صمیمانه داشته باشند.

چه بسیار آدم ها و جوان های کنجکاوی که بعد از خواندن کلیدر از جاهای مختلف از ترک گرفته تا بلوچ، از لر گرفته تا کرد، از شمال تا جنوب، از غرب تا شرق، راه افتاده اند طرف حوالی سبزوار محل وقوع قصه کلیدر روستاهای زعفرانیه، قلعه چمن، (دهنه) سوزنده، کال خونی، نوبهار سلطان آباد، قلعه میدان، هاشم آباد، باغجر، سنگرد و... تا از نزدیک در زمینه های مختلف با زندگی قهرمانان کلیدر آشنا شوند. خیلی ها از خود می پرسند گل محمد کیست؟ قهرمانان قصه کلیدر از کجا هستند؟ بابقلی بندار کیست؟ بلوچ، کلمیشی، خان عمو، بیگ محمد، خان محمد، ستار، مارال، زیور، بلقیس و...

به راستی قهرمانان اصلی کلیدر چه کسانی هستند، زنده اند یا مرده اند؟ و گل محمد قهرمان اسطوره ای سرزمین کویر که بود؟ چرا عده ای او را یاغی می دانند و عده ای او را دوست می دارند و ستایش می کنند؟

شهربانو گوچاهی پیرزن 85 ساله در مورد گل محمد می گوید: گل محمد یاغی بود که از ارباب ها به زور می گرفت و به مردم فقیر و بی بضاعت کمک می کرد. خیلی از جوان ها آن روز که وصف گل محمد را شنیده بودند آرزویشان بود که همچون گل محمد باشند. اگر چه جو آن زمان طوری بود که ارباب ها از او متنفر بودند. مردم را از او می ترسانیدند. گاهی اوقات آنقدر از گل محمد یاغی بد می گفتند که موقع آمدن گل محمد به آبادی ها جوانان روستا یا فرار می کردند یا پنهان می شدند و این همیشه موجب رنجش گل محمد می شد. به هر صورت گل محمد به نظر اکثر مردم سبزوار قهرمانی بود که مظلوم واقع شده و شکست خورده بود. ارباب ها و آنهایی که کار گل محمد به ضررشان تمام می شد بعد از مرگ گل محمد قصدشان خوار کردن گل محمد بوده ولی باز با تمام این حرف ها گل محمد بعد از مرگش هم مورد محبت مردم بود و این مردم درباره گل محمد چهار بیتی ها می ساختند و می خواندند و از این قهرمان مظلوم تجلیل به عمل می آوردند. و تنها عکس او که مربوط به کشته شدنش بود- را به عنوان قهرمان شهید به دیوار اتاقشان به یادگار می آویختند. دوبیتی هایی که در وصف حال گل محمد خوانده اند را برخی گفته مادرش می دانند و برخی می گویند زنان سبزواری به کسی که مورد دلسوزی قرار گیرد ننه جان می گویند و از این بابت می گویند این دوبیتی ها را آنان خوانده اند و بعضی معتقد هستند که این دوبیتی ها را پیرزنی خوانده است که در زمان خودش مورد حمایت گل محمد بوده است و پیرزن علاقه ی عجیبی به گل محمد داشت و همچنین گل محمد به پیرزن.

محسن فصیحی یکی از معلمین شهر سبزوار در این مورد می گوید: کوچکتر که بودم مادربزرگم پشت دستگاه پشم ریسی دستی اش همان طور که پشم می رشت چهاربیتی هایی را که مربوط می شد به بعد از کشته شدن گل محمد می خواند و من غرق و مبهوت این چهاربیتی ها که از زبان مادر گل محمد گفته می شد بودم. چه روزها و شبها که در عروسی ها و در محافل شبانه یا در موقع درو گندم یا هنگامی که زن ها پنبه می رشتند این چهاربیتی ها را می خوانده اند و از همان زمان کودکی با این چهار بیتی ها خو گرفته بودم و زیر لب گاهی وقت ها در تنهایی زمزمه می کردم و آنچه از آنها هنوز یادم می آید این چنین بود.

صد بار گفتم همچی مکن ننه گل محمد / زلفای سیاه قیچی مکو ننه گل محمد / صد بار گفتم پلاومخار ننه گل محمد / وردور کوها تاو مخور [تاب مخور] ننه گل محمد / صد بار گفتم یاغی مرو ننه گل محمد / رفیق الدغی مرو ننه گل محمد / الدغی بیبفای [بی وفاست] ننه گل محمد / تا آخر دنیا با تو نیای [نمی آید] ننه گل محمد / ایمروز که دور دورنس [تست] ننه گل محمد / اسب سیات دجو لونس ننه گل محمد / ای جاولونا همیشه نیس ننه گل محمد / اسب سیات دبیشه نیس ننه گل محمد / وصف شما د ایرونس ننه گل محمد / عکس شما د تهرونس ننه گل محمد / کو جرق و جرق شمشیرت ننه گل محمد / کو درق و درق هفت تیرت ننه گل محمد / کو اجاقت کو اتاقت ننه گل محمد / کو برارای قولچماقت ننه گل محمد / گل محمد ددخاوبی ی ننه گل محمد / تفنگشم برناو بی ی ننه گل محمد / او تخم مرغای لای نونت ننه گل محمد / آخر نرف نیش جونت ننه گل محمد / قت بلندت شوه رف ننه گل محمد / زن قشنگت بیوه رفت ننه گل محمد / فشنگ د بند قطار، قطار ننه گل محمد / وخ بار به جنگ سبزوار ننه گل محمد / الای بمیر قاتلت ننه گل محمد / خنک رو و دل مارت ننه گل محمد

اصل و ریشه گل محمد از کردهای خراسان بود که عموماً از لحاظ ریشه پیوسته به همین کردهای کردستان هستند که در دوران صفویه و دوران نادر با انگیزه و اهداف سیاسی جابجا می شدند و علتش این بود که با نیروهای آنها مرز شرقی را از هجوم تاجیک حفظ کنند. کردهای خراسان که در منطقه شمالی اسکان داده شده اند به علت شبیه بودن به کردستان از لحاظ آب و هوا و کوهپایه، مراتع و دشت ها و امکان ییلاق و قشلاق به کار شبانی می پرداختند و گل محمد به عنوان یک قهرمان منطقه ای از طایفه ای و از تیره ای معروف به میشکالی ها در خانواده کلمیشی رشد کرد و به عنوان یک مبارز در منطقه سبزوار ظهور کرد.

گل محمد در زمان خود عصیان کرد و به عنوان یک نیروی معترض با حکومت به مبارزه برخاست و در پایان با مرگی که خود برگزید تن به خفت و خواری نداد. گرچه گل محمد در نگاه مردم عزیز بود و لیکن بودند افرادی که بعد از مرگش هنوز او را یاغی ای می دانستند که به اموال مردم دست درازی می کرد.

محمود دولت آبادی در یکی از سفرهای تحقیقاتی اش به ولایت سنگرد به خانه کسی که ارباب سنگرد بود می رود و وقتی درباره گل محمد می پرسد ارباب سنگرد خیلی خلاصه به او می گوید: گل محمد یک دزد بود که در این کوه ها (اشاره به طرف کوه سنگرد) کشتندش و بعد که دولت آبادی تحقیقات بعدی را انجام می دهد متوجه می شود که ارباب سنگرد خود یکی از حریف های گل محمد کلمیشی بوده است. در همین سفر کدخدای زعفرانی از مظلومیت خودش صحبت می کند که خان محمد بعد از کشته شدن برادرش گل محمد می خواسته او را بکشد و او مدتی خانه نمی آمده و خان محمد همه اش توی دشت می آمده کمین می کرده و من هم از بالاخانه منزلم پایین نمی آمدم وگرنه در تیررس گلوله خان محمد بودم.

سرهنگ 94 ساله ای که جز گروه عملیاتی که از مرکز برای سرکوب گل محمد مامور شده بوده و نمی خواهد نامی از او برده شود می گوید: آنچه محمود دولت آبادی در کلیدر نوشته است یک دروغ بزرگ است. اصلاً چنین چیزی وجود نداشته است. گل محمد دزدی بود که مردم روستاهای سبزوار از او به تنگ آمده بودند و او به رئیس ژاندارمری وقت سبزوار توسط شخصی به نام الدغی (در رمان کلیدر به نام آلاجاقی نام برده شده است) که ارباب چند پارچه آبادی بود رشوه می داده و در امنیت کامل ژاندارمری دست به غارت مردم می زده و بعد از مدتی دولت مرکزی برای سرکوب گل محمدها به نیروی ویژه ای به سرپرستی سرهنگ با خدا و مومنی به نام میرفندرسکی ماموریت ویژه داد که گل محمدها سرکوب شوند که با کمک نیروهای بومی گل محمد در کوه های اطراف سبزوار سرکوب و کشته شد و جنازه او را نزدیک ژاندارمری سبزوار به خاک سپردند. یادم می آید تنها کسی که از مرگ گل محمد خیلی ناراحت بود الدغی بود که از کنار چپاول گل محمد به نان و نوایی می رسید.

محمد علی نودهی یکی از بازاریان شهر سبزوار که در خیابان بیهق مغازه لباس فروشی دارد می گوید: من سالیان سال است که خانواده کلمیشی را می شناسم. شغل اصلی آنها اکثراً مالداری (چوپانی) و کشاورزی است. حتی پسر گل محمد و خان محمد از مشتری های من هستند. مردمی خوش حساب و باغیرت هستند. من کمتر مشتری به خوش حسابی آنها که حتی به صورت نسیه از من جنس می گیرند دیده ام. زن گل محمد که خدا رحمتش کند دو سال پیش از دنیا رفت او می گفت: موقع کشته شدن گل محمد پسرش تازه به دنیا آمده بود. به نظر من یکی از دلایلی که گل محمدها یاغی شدند به خاطر غیرت و تعصبی که نسبت به خانواده داشتند بود و به گمانم تجاوزی بود که امنیه ها به زن گل محمد یا فکر کنم خواهرش می کنند او امنیه ها را می کشد و همین باعث می شود که برای همیشه فراری باشند و به مرور یاغی می شوند. البته طوری که می گویند او هیچ وقت با فقرا کاری نداشته حتی به خیلی از اینها هم کمک می کرد. در اصل او یاغی بود که حامی فقرا و محرومان بود ودلیل مظلومیت گل محمد خیانتی بود که از جانب دوستانش به او شد. همچون الدغی و علی اکبر دهنه ای که البته بعد از هفت هشت سالی که خان محمد فراری بود می آید و علی اکبر دهنه ای را در روستای دهنه سنگ کلیدر زنده در آتش می سوزاند و انتقام برادرانش و عمویش را می گیرد.

دولت آبادی که خود هیچ کدام از گل محمد ها را ندیده است می گوید: هیچ کدام از گل محمدها زنده نیستند مگر قهرمانان حاشیه ای که در متن کتابم نیامده اند. از قهرمانان اصلی رمان آن زمان آلاجاقی (الدغی) زنده بود، قربان بلوچ و پسر یکی از زن های خان محمد و تمام زن های رمان کلیدر هم از عمق چشمان سیاه زن جوانی روییده اند که بر لب باریکه جوی سوزن ده به برداشتن آب نشسته بود. در هنگام تحقیق رمان کلیدر و گل محمد در دوره عصیانش مادری نداشته است و من نمی خواستم که قهرمان داستانم بدون مادر باشد و برای همین شخصیت بلقیس را آفریدم. بعد از خیانتی که علی اکبر دهنه ای ارباب اهل دهنه سنگ کلیدر به گل محمد می کند گل محمد ها را در کوه های کلیدر می کشند و خان محمد برادر بزرگتر گل محمد از صحنه درگیری جان سالم به در می برد و فرار می کند. امنیه ها جنازه گل محمد، بیگ محمد، صبرو و سر بریده علیخان (خان عمو) را برای عبرت دیگران دور شهر می گردانند و بعد گرفتن عکس یادگاری کمی دورتر از رباطشهر که ژاندارمری سابق در آنجا مستقر بود به خاک می سپارند. این واقعه درست در سال 1323 هجری شمسی اتفاق افتاد. بعضی ها بر جنازه شادی کردند و بعضی ها گریه. حمید نیک فر دانشجوی حقوق می گوید: گل محمد سمبلی از عشق و ایثار و محبوب مردم خطه کویر است. چه خوبست شورای اسلامی سبزوار محل دفن گل محمدها را بازسازی کند و به نظر بنده چه بهتر است که نام یکی از خیابان ها یا یکی از میدان های اصلی شهر را به نام گل محمدها کنند.

در جلسه پرسش و پاسخ از دولت آبادی می پرسند آیا رمان کلیدر واقعیت داشته است؟ وی می گوید: هیچ وقت از نویسنده ای نپرسید که آیا داستان شما واقعیت دارد یا ندارد. در جای دیگر دولت آبادی می گوید: قهرمان کلیدر مردمانی غیر افسانه ای و غیر تاریخی در معنای رسمی آن هستند چون تا امروز در ادبیات معاصر ایران ما کسی به صرافت این عشق نیفتاده است تا این مردمان را آن گونه که واقعاً هستند زیبا، استوار و به قامت چنانکه همدوش و همبر اسطوره بنمایند بنگرد.

و در مورد قهرمانان کلیدر می گوید: تمام شخصیت های کلیدر همه شان از وجود منند و به عبارتی تمام قهرمان ها بازتاب وجود منند.

علیرضا فرخزادیان روزنامه همشهری 22 اسفند 1378



--------------------------------------------------------------------------
و شعر زیبای شاملو برای زیور - شخصیت استوار، مهربان و دوست داشتنی که کمتر مورد توجه بوده...

کویری
برای «زیور»ِ کلیدر
به وسیله‌ ی محمود دولت ‌آبادی
نیمیش آتش و نیمی اشک
می ‌زند زار
          
زنی
بر گهواره‌ ی خالی

گُلم وای!

در اتاقی که در آن
                    
مردی هرگز
عریان نکرده حسرتِ جانش را
بر پینه‌ های کهنه ی ‌نِهالی

گُلم وای
              
گُلم!

در قلعه‌ ی نیمه ویران
به بیراهه‌ ی ریگ
رقصان در هُرمِ سراب
                        
به بی ‌خیالی.

گُلم وای
              
گُلم وای
              
گُلم!

۱۳۶۴
--------------------------------------------------------------------------

و لحظه هایی با کلیدر ...

* دروغ. وقتی کسی دروغ می گوید، دروغی رفتار می کند، هیچ کس بهتر از خود او و تندتر از خود او مایه ی این دروغ را احساس نمی کند. شرافت شکسته شده ی او را، هیچ کس، مگر خود او گران و دشوار نمی نماید. خوارتر از او، در آن دم، هیچ کس نیست.
* آدمیزاد راه های زیرکانه را بیشتر می پسندد. می خواهد که حق به جانب بماند. هر کس برای به تماشا گذاشتن خود، آرایشی دارد:
همه چیز من را همه کس نباید ببیند. از من، همان چه من می خواهم باید دیده شود.
* گاه راست گویی و راست رفتاری زیرکانه ترین شیوه است. از این است اگر آدمی شانه از زیر بار آن نمی گریزاند.
* زبان با زبان همساز است و گفت با گفت؛ نه گفت با مشت و زبان با تازیانه.
* بی مهاری بر گام های خود، مغلوب آتشی که در او شعله می کشید، بر کوی و برزنی که در این دم نمی شناخت و دریغی هم از آن گنگ لحظه های رها در کوچه های غریب به دل نداشت، گذری مستانه و بی محابا می کرد و به جز این نمی دانست و نمی خواست هم که بداند که از دوست، پای به دوست می کشاند. دوست، از دوست به دوست. عشق به آدمی، چه بهانه ی ناچیزی می طلبد.
* خاک! بر خاک می گذری، بی آن که بدان بنگری. از خاک می خوری و می نوشی، بی آن که بدان، به شگفتی آن بیندیشی. بر خاک، سر می نهی به امانت، بی آن که حرمت امانتداری آن بدانی. بر خاک هستی تو است از خاک، وجود تو؛ اما وجود خود را در نمی یابی. خاک، خاک! فقط خاک است. خصلت و ذات، یگانه؛ جوهر و نام یکجا. بی آوازه و همه نعمت، خاک. بی داعیه و بی چشم طلب، همه بخشایش و ایثار. چشمه هایش فزون، دشت هایش سبز، قله هایش به قامت و برکتش مستدام، خاک. دل زمین چه بزرگ است.
* اندیشیدن به اندیشیدن دیگران؛ ترسیدن از اندیشیدن دیگران درباره ی تو؛ این حد بی خودی است. که تو در خود چندان جلف و سبک شده ای که بیم داری از این که دیگران چگونه به تو خواهند اندیشید، هم از این رو هیچت در اندیشه نیست جز این که به طبع دل دیگران خود را برقصانی و بچرخانی. پس بی خود شده ای. از آن که نقطه ی اطمینان در خود را گم کرده ای، از دست بداده ای و به اسارت داوری های این و آن در آمده ای. بدین هنگام دیگر تو نیستی که با دیگران روزگار می گذرانی  به سانی که دیگران با تو؛ بلکه این تصور ترس زده ی حضور دیگران است در تو که تو را از تو باز ستانده است.
* چه دشوار است، چه دشوار است قهرمان ماندن! دشوار نیست قهرمان شدن؛ اما چه دشوار است قهرمان ماندن! ماندن، ماندگاری. ماندگاری نه بر ماندابِ کهنه ی دیروز، که بر سینه کش پرسنگلاخ و نوزای فردا. ماندگاری، ماندگاری با رمز پیمایش؛ پیمودن. پیمودن بی امان و دمادمِ گدارها و چکادهای دامادم سختینه تر....
* برای نفس نکشیدن چه علامتی روشن تر از خودِ نفس کشیدن؟ و برای نبودن چه علامتی روشن تر از خودِ بودن؟!
* کم نیستند کسانی که در خانه ی خود غریبه اند؛ اما کم هستند کسانی که در خانه ی خود غریبی خود را درک کنند و بدان گردن نهند.
* نفرت به آن چه دوستش می داری، با نفرت به خود آغشته و عجین است.
* فرومایه به جز نفی و نابودی خود، چشم اندازی به زندگانی ندارد. فرومایه انباشته ی تواضعی دروغین و کبری دروغین تر، نمایش نیروهای خود را -پشتوانه ای اگر بشناسد- از هیچ مانعی پروایش نیست!
* مرگ در دم و بازدم آدمیزاد جاری ست.
* زندگانی؛ نعمتی ست زندگانی...! نعمتی ست که فقط یک بار به دست می آید و همان یک بار فرصت هست که قدرش را بدانیم.
* مرد وقتی باید تن به مرگ بدهد که دیگر زندگانی برایش مقدر نباشد.
* شکست مرد که در می سد، مردانه تر آن است که چون چنار بشکند که زندگانی جایی دارد و مرگ هم جایی. مرگ و زندگانی هر کدام جای و شأن خود را دارند. وقتی زندگانی به راه پلشتی خواست کله پا شود، پس زنده باد مرگ. وقتی که زندگانی شایسته دست رد به سینه ی مرد گذاشت، پس خوشا مرگ.
* مرگ پلشت سزاوار زندگی پلشت. چون که نکبت زندگانی پلشت را خون هم نمی تواند بشوید.
* شیرینی زندگانی بیش از یک بار به کام آدمی نمی نشیند؛ اما تلخی هایش هر بار تازه اند، هر بار تازه تر.
* ما برای زندگی و به عشق زندگی کشته می شویم، نه این که به عشق کشته شدن زنده باشیم... اما عشق را سر رفتن است. عشق، عشق، عشق. چه سهمناک، چه سخت و چه سهمناک. دریغا، دریغا مردا، که عشق را مگر در درد باز نتوانستی شناخت. عشق را مگر در درد. نه! تو زوال نپذیرفته ای، تو زوال نپذیرفته ای از عشق، از عشق. درد را با درد به درمان درآمدی و الماس را با الماس، از آن که عشق را با درد آموخته بودی؛ از آن که عشق را با درد. پس شتاب رفتن تندری بساخت از تو در وجود عشق؛ و شوق شتاب چنانت به آتش در کشید که یاد از وجود و وجودت یکسره از یاد برفت، خونبهای عشق.
نه؛ تو زوال نپذیرفته ای، که عشق را مگر در درد، که عشق را مگر در خون باز نتوانی شناخت.
در ساده ترین، در ساده ترین گوهر آدمی تو عشق را باز یافته ای و یکسره سر از پای بنشناخته- سر و جان به ایثار سپردی یله بر خیال خوش عشق. این بودنت از تو چه می توانست طلبید مگر تا گران تر از بود تو باشد؟ روی از تف خورشید و باد بریان کردی، خوشه ای ارمغان عشق. ...