Wednesday, May 2, 2012

بالاترین



هدف از نوشتن این پست، تقاضا برای بازگرداندن حساب کاربری من (Artemis55) که به ناحق بسته شده نیست. صرفاً جهت اطلاع به دوستان و کاربران دیگر می باشد که ممکن است دچار مشکلی مشابه شوند. و دیگر این که، به دلیل توجه نکردن بالاترین به ایمیل های ارسالی، شاید این پست باعث شود که از این طریق در مورد پرسش امنیتی که هرگز جوابی در پی نداشت، صرفاً رسیدگی شود.

دوستان، من حدوداً سه روز گذشته پستی را به بالاترین ارسال کردم که بعد از گذشت چند ساعت متوجه شدم تیتر مطلب ارسالی، بدون دخالت من، ویرایش شده و تغییر یافته است. همان وقت مسئله از طریق ایمیل با بالاترین در میان گذاشتم و چون احساس ناامنی حساب کاربری را داشتم، خواستم صرفاً پاسخ دهند که چگونه این امر امکان پذیر می شود. ولی متأسفانه جوابی دریافت نکردم. و پس از گذشت سه روز، بدون این که خلافی کنم، حساب کاربری ام بسته شد، و هنگام ورود با پیغام "ورود شما موفقیت‌آمیز نبود. حساب شما توسط سیستم اتوماتیک بالاترین یا مدیریت سایت، به دلیل استفاده از چند شناسه کاربری توسط یک کاربر بسته شده است" مواجه می شوم، این در حالی است که هرگز کاربری دیگری نداشتم. این بار هم ایمیلی ارسال کردم که مجدداً بی پاسخ ماند.

برای من مهم نیست که این حساب کاربری برگردانده شود. فقط مسئله این است که چطور شخص ثالثی به رمز کاربری دیگری دسترسی پیدا کرده و عمل ویرایش را انجام داده و بالاترین بی تفاوت به این مسئله، سوال من را بی جواب گذاشته. این امر می تواند امنیت کاربرها را به خطر اندازد. و مهم این که می تواند برای سایرین هم اتفاق بیفتد. از بالایار های محترم، در صورت اطلاع از این امر، درخواست دارم که فقط از طریق ایمیلی دلیل این مسئله را توضیح دهند.   

Tuesday, May 1, 2012

بازخوانی نامه ی فرزاد کمانگر و صدای منتشر شده ی وی




یادی از معلم آزاده و فعال حقوق بشر "فرزاد کمانگر" که بیگناه، در روز 19 اردیبهشت سال 89، توسط حاکمیت نامشروع ایران در زندان اوین به دار آویخته شد.
یادش گرامی

وقتی که باد ما را با خود می ‌برد


چند روزی به پاییز مانده بود که با هواپیما به سنندج منتقل شدیم. دیدن مزارع و باغ ‌ها از آن بالا برایم تازگی داشت. هیچ ‌گاه از آن ارتفاع سنندج را ندیده بودم، آن هم در پاییز. فصل پاییزکردستان، به راستی دیدنی است. بسان بهارش و شاید هم زیبا‌تر. من به زندگی در آن تابلوی زیبای هزار رنگ عادت کرده بودم اما نه از آن ارتفاع.

در پاییز چشمان آدمی از آن همه زیبایی و ترکیب رنگ متحیر می‌ ماند اما تا از فراز کوه آبیدر شهر سنندج و اطرافش را به نظاره ننشسته باشی و تا گوش به آواز "عباس کمندی" نسپرده باشی نمی‌ دانی چرا آبیدر همزاد شعر و سرود و عاشقی سنندجی ‌ها شده است. باید در پاییز مهمان اورامان و تاکستان‌ هایش شده باشی آن زمان که خورشید خرامان خرامان خود را به آغوش کوه‌ های سر به فلک کشیده ی آن نزدیک می‌ کند تا به انارستان ‌های هزار رنگ و دره‌ های عمیق اورامان سایه روشنی بزند و زیبا‌ترین تابلویش را به معرض نمایش بگذارد...

خیال چون اسبی سرکش مرا از لای دیوارهای بازداشتگاه سنندج به دوردست ‌ها برده بود. می ‌دانستم برای فراموش کردن درد باید به خاطرات خوش گذشته پناه برد، اما تمام بدنم بعد از یک شکنجه مفصل که تحمل کرده بودم آزارم می‌ داد، شکنجه ‌ای که به تاوان گناه ناکرده ‌ای همه جا دست از سرم بر نمی ‌داشت.

یکی از سه نگهبانی که شکنجه ‌ام داده بود از دریچه سلولم آهسته و بدون سر و صدا مرا می‌ پایید تا ببیند که تکان می ‌خورم یا نه. چشمان نامحرم او مزاحم خاطرات شیرینم بود به ناچار به خود تکانی دادم تا خیالش راحت شود که زنده ‌ام و مزاحم خلوت و تنهائیم نشود (بازداشتگاه اطلاعات سنندج در وسط شهر سنندج است، در نزدیکی بازداشتگاه صدای مراسم عروسی شنیده می ‌شد).

با فرا رسیدن شب صدای آواز "گه ریان" به گوش می ‌رسید. آوازی از کاک "نجم الدین" در وصف محله‌ های سنندج، آهنگ مورد علاقه سنندجی‌ ها برای رقص است که معمولاً در همه ی عروسی ‌ها خوانده می‌ شود، در ذهنم دخترکان زیبای سنندج و پسرکان مغرورش را می‌ دیدم که دست در دست هم در حال رقص و پایکوبی بودند. رقص "گه ریان" رقصی است که تماشاچی و شنونده را ناخواسته به وجد می ‌آورد تا "چوپی" را در دستانش بچرخاند و برقصد.

تکانی خوردم، درد صورت و دندان ‌های خرد شده ‌ام بیشتر شده بود اما دلم نمی‌ خواست منظره ‌ای را که تجسم کرده بودم ترک کنم، دوباره با‌‌ همان درد چشمانم را بستم. دیوار‌ها هم به دور سرم می‌ چرخیدند؛ گویی آنها هم در حال رقص بودند. ضربان قلبم و ریتم موسیقی را می ‌شنیدم و سعی می‌ کردم با لحظه ‌ای که احساس می‌ کردم حلقه ی رقص پای بر زمین می کوبند خودم را هماهنگ کنم، دوست داشتم بلند شوم برقصم و همراه با رقص آنها پایکوبی کنم، همراه با خنده آنها لبخند بزنم. چنان غرق در آن فضا شده بودم که انگار داماد منم، انگار عروسی من بود. انگار همه به دور من می ‌رقصیدند که به ناگاه مزه خونی که قورت داده بودم به یک باره رشته افکارم را از هم برید...

آواز "گه ریان" به "چه پی" رسیده بود، رقص مخصوص منطقه اورامان. در بسترم به سمت اورامان غلطیدم و چشمانم را دوباره روی هم گذاشتم. کوفتگی و درد بدنم آزارم می ‌داد اما با صدای موسیقی و آواز عروسی همسایه ی زندان به اورامان رسیده بودم و غرق در افکار خود مهمان آن مردم شده بودم. صدای شادی و رقص همسایگان بی‌ خبر از حال ما به اوج خود رسیده بود. در خیال "چوپی" در دستان من بود، کاری که در هیچ عروسی‌ ای انجام نداده بودم. می ‌رقصیدم و به دور خودم می‌ چرخیدم و داد می‌ زدم:

شاباش، شاباش همه مادرانی که حسرت دیدن فرزند بر دلشان سنگینی می ‌کند
شاباش، شاباش همه دختر و پسرهای عاشق میهن که دیگر بین ما نیستند
شاباش، شاباش "بووکی ئازادی" آن گاه که به سرزمینم باز می‌ گردد و زمین به زیر پای او و جوانان همراهش به لرزه در می‌ آید.

در خواب یا بیداری یا بیهوشی، مست از مهمانی و عروسی بیرون بازداشتگاه بودم و نوازنده ی بی خبر از دل من عروسی را به اوج رسانده بود...

نمی‌ دانم چند ساعت گذشته بود که تکان‌ های ماشینی که مرا به سوی درمانگاهی خارج از زندان می‌ برد به هوش آورد، گویا ساعت ‌ها بیهوش بودم. وقتی خود را در آئینه ی راننده دیدم لبخندی به خودم و مهمانی دیشبم زدم و با دست ‌های دستبند شده دستی به صورت ورم کرده و کبود شده ‌ام کشیدم و گفتم "ظاهرت مناسب عروسی نیست" و زیر نگاه سنگین نگهبانانی که چپ و راستم و جلوام نشسته بودند لبخندم را پنهان کردم تا مبادا آزارشان دهد!

بعد از مداوا، از چند خیابان سنندج [عبور کرده و] به بازداشتگاه بر می گرداندند، به سلولم که برگشتم عصر شنبه بود، عروسی به پایان رسیده بود. دراز کشیده بودم، شب صدای آرام دخترکی زندانی که سلولش پشت سلول من بود توجهم را جلب کرد، آرام یکی از آوازهای فولکلور کردی را می‌ خواند:
من دختری از کردستانم
گلی در دست جوانان
دسته گل زیبای کردستان
من دختری از کردستانم
مانند ریحان و نرگس خوش بوی اطراف تاکستان ‌هایش

با شنیدن آواز زیبای دختر زندانی که اسمش را هم نمی ‌دانستم، گریه امانم را برید؛ با خود گفتم خدایا این دختر معصوم غرق در افکار و خیالات خود در کجای این سرزمین زخم خورده به پرستاری زخم‌ های هم وطنانش مشغول است یا آواز معصومانه‌ اش را بدرقه ی راه چه کسی کرده است. خود را به دست آواز زیبای دختر دربند و نسیم ملایمی که از دریچه ی سلولم وزیدن گرفته بود، سپردم و چشمانم را دوباره روی هم گذاشتم و منتظر صدای در ماندم که دوباره کی به سراغم می ‌آیند...

فرزاد کمانگر
فروردین ماه ۱۳۸۹
زندان اوین

پاورقی:

1- "گه ریان" و "چه پی" دو نوع رقص کردی است
2- عباسی کمندی و نجم الدین غلامی- دو تن از هنرمندان نامی کرد‌اند
3- چوبی- پارچه‌ ای است که نفر اول سمت راست حلقه ی رقص کردی در دست می ‌چرخاند که نمادی از پرچم است که قبلاً درجنگ ‌ها به دست می‌ گرفتند.
4- بووکی ئازادی- عروس آزادی