Friday, December 28, 2012

نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور




فروغ  فرخزاد شاعر معاصر ایران، در تاریخ ۸ دی ماه سال ۱۳۱۳ متولد شد. او در سال ۱۳۳۰ در سن ۱۶ سالگی با پرویز شاپور، طنزپرداز ایرانی که پسر خاله ی مادرش بود ازدواج کرد که در سال ۱۳۳۴ به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج پسری به نام کامیار بود. 



فروغ پیش از ازدواج با وی نامه نگاری های عاشقانه ای داشت که همراه با نامه های زمان ازدواج و پس از جدایی در کتابی به نام «اولین تپش های عاشقانه ی قلبم» به همت کامیار شاپور و عمران صلاحی منتشر گردید.
فروغ  فرخزاد در روز ۲۴ بهمن سال ۱۳۴۵ در سن  ۳۲ سالگی بر اثر تصادف در جاده ی دروس- قلهک (تهران) جان باخت و در روز ۲۶ بهمن در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد.




بخش هایی از نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور


«یک نگاه مهرآمیز تو، یک فشار دست تو، یک بوسه ی تو کافی ست تا مرا از همه چیز بی نیاز سازد. من به آنها که سعادت را در میان پول و اسکناس و زندگی های افسانه ای و مجلل جست و جو می کنند و می خواهند ثروت و دارایی شان را به رخ من بکشند می خندم.»
«تو نمی توانی تصور کنی که من چه قدر و تا چه اندازه احتیاج به محبت دارم. من در زندگی خانوادگی هیچ وقت خوشبخت نبوده ام و هیچ وقت از نعمت یک صحبت حقیقی برخوردار نشده ام.»
«فقط من در میان افراد خانواده ی خودمان خواهرم را می پرستم زیرا او همیشه و در همه حال برای من حامی و پشتیبان و فداکار بوده است. به جز خواهرم هیچ کدام از آنها به وظیفه ی خود آشنا نیستند.»
«وقتی می بینم می توانم منشأ اثری باشم و وجود عاطل و باطلی ندارم، وقتی حس می کنم که در زندگی به چیزی دلبستگی و علاقه ی شدید دارم آن وقت از زندگی کردن راضی می شوم.»
«من می دانم که شعر و هنر برایم خوشبختی نیاورد همچنان که برای هیچ کس نیاورده، ولی باز هم با تمام قوا آن را طلب می کنم.»
«تو نمی دانی من چه قدر دوست دارم بر خلاف مقررات و آداب و رسوم و بر خلاف قانون و افکار و عقاید مردم رفتار کنم، ولی بندهایی بر پای من هست که مرا محدود می کند. روح من، وجود من و اعمال من در چهاردیواری قوانین سست و بی معنی اجتماعی محبوس مانده و من پیوسته فکر می کنم که هر طور شده باید یک قدم از سطح عادیات بالاتر بگذارم. من این زندگی خسته کننده و پر از قید و بند را دوست ندارم.»
«من همیشه دوستدار یک زندگی عجیب و پرحادثه بوده ام، شاید خنده ات بگیرد اگر بگویم من دلم می خواهد پیاده دور دنیا بگردم، من دلم می خواهد توی خیابان ها مثل بچه ها برقصم، بخندم، فریاد بزنم. من دلم می خواهد کاری کنم که نقض قانون باشد. شاید بگویی طبیعت متمایل به گناهی دارم ولی این طور نیست، من از این که کاری عجیب بکنم لذت می برم.»
فروغ آرزو دارد به جایی برسد که پدرش به وجود او افتخار کند. اما حرف ها و حدیث ها و بدگویی ها و تهمت ها همچنان ادامه دارد که سبب اختلاف های خانوادگی می شود و سرانجام کار به جدایی می رسد. فروغ حاضر به جدایی نیست اما انگار دیگر چاره ای ندارد. فروغ بعد از جدایی از شاپور می خواهد به ایتالیا برود. نه برای گردش و تفریح. به بهانه ی تحصیل برای گریز از ابتذال و تکرار.

نامه های بعد از جدایی:
«وقتی توی چشم های کامی نگاه می کنم می خواهم فریاد بزنم. وقتی به علت وجود او به عشقی که پیکرهای ما را به هم پیوست می اندیشم قلبم از حسرت سوزانی انباشته می شود. پرویز من نمی خواهم به تو فکر کنم. من برای این که تو را فراموش کنم خودم را از بین بردم. اما تو روز به روز برای من زنده تر و با معنی تر می شوی. من تو را در کامی می بینم و تا چشم های من به روی او باز می شود یاد تو هم مرا آزار خواهد داد. پرویز جانم در این روزهایی که هیچ کس به فکر من نیست و هیچ کس تلاطم روح مرا نمی تواند درک کند تنها تو هستی که مرا به گریه می اندازی، زیرا حس می کنم که چشم های تو از فرسنگ ها راه دور نگران من است».   
«من دوستت دارم نه برای این که به من کمک می کنی، نه برای این که مواظبم هستی، نه برای این که به من پول می دهی، نه پرویز برای این که فهمیده ام خوب هستی و عظمت روح تو را هیچ کس نمی تواند داشته باشد».
«دلم می خواست یک بار دیگر تو را می بوسیدم و یک بار دیگر چشم های مهربان و نوازنده ات را تماشا می کردم. پرویز وجود تو باز زندگی مرا روشن کرده. حس می کنم که امید به دوستی تو در من نیرو و حرارت تازه ای به وجود می آورد».
«درست است که ظاهراً من دیگر زن تو نیستم، اما تو می دانی و خدا هم می داند که باز هم مال تو هستم و سراپای وجودم متعلق به توست».
«من با ۲۱ سال زندگی به قد زن های ۶۰ یا ۷۰ ساله پیر شده ام.»

لینک دانلود کتاب «اولین تپش های عاشقانه ی قلبم»



اصالت و فرهنگ ایرانی و رفتار امروزی


مطلب کوتاهی خواندم در رابطه با تصاویر حکاکی شده بر سنگ های تخت جمشید، به شرح زیر.
در تصاویر حکاکی شده بر سنگ های تخت جمشید:
هیچ کس عصبانی نیست.
هیچ کس سوار بر اسب نیست.
هیچ کس را در حال تعظیم نمی بینید.
هیچ کس سرافکنده و شکست خورده نیست.
هیچ قومی بر قوم دیگر برتر نیست.
و هیچ تصویر خشنی در آن وجود ندارد.
در بین صدها پیکره ی تراشیده شده بر سنگ های تخت جمشید حتی یک تصویر برهنه و عریان وجود ندارد...
این ادب اصیلمان است: نجابت، قدرت، احترام، مهربانی، خوشرویی



نمی دانم چه بر این قوم رفته که همه چیز رنگ و بویی دیگر دارد. از آن همه افتخار و تمدن و فرهنگ، امروز چه مانده به جا؟
از سلاطین و حکام گذشته ها و امروز که بنده ی زر و زور بوده و هستند و عاشق کرنش و تعظیم و مجیز گویی و متملقینی که دائم در حال تعظیمند، مگر نه این که از همین قشر مردم می باشند؟
از پلیس و نیروهای انتظامی که به اصطلاح مسئول برقراری نظم و انتظام هستند و هر گونه اعمال خشونت آمیز و وحشیانه را انجام می دهند. نمونه اش برخورد با افرادی که اراذل و اوباش می نامند و رفتارشان با آنها با رفتار هیچ انسانی با انسان دیگر همخوانی ندارد. جدای از آن که اعمال زورگیری و دور از شأن آنها نیز خود مصداق خشونت است.
و بدتر از همه، رفتار توده ی عام مردم. نه احترامی برای هم قائل هستیم نه حتی حرمت این خاک را نگاه می داریم.
حرمت خاک را نگاه نمی داریم، زیرا محیط زیست مان را با هر روشی که می دانیم آلوده می کنیم. آنقدر راحت زباله های خود را بر زمین می ریزیم انگار نه انگار که این خاکی که از خاکروبه پُر می کنیم مأوای زندگی ماست!
ساده ترین حقوق اجتماعی هم را بارها و بارها در رفتارهای روزمره زیر پا می گذاریم. در صف ایستاده ایم، اما نوبت را در صف نیز رعایت نمی کنیم. چند بار در انتظار تاکسی یا حتی در صف طویل اتوبوس بوده اید و دیگران ندیده تان گرفته اند؟ چند بار در فروشگاه منتظر سفارش خرید مانده اید و سایرین بارها و بارها بعد از شما از راه رسیده اند و بدون توجه به حضورتان، خرید خود را پیش از نوبت انجام داده اند؟ آیا کسی اعتراضی کرد؟ شما، صاحت فروشگاه، افراد دیگر که مانند شما در انتظار بودند... چه کسی به این فکر کرد که ساده ترین و ابتدایی ترین حق زیر پا له می شود.
راننده ی تاکسی هستی و کرایه ی مشخص شده ی خود را به بهانه ی بارش برف و باران بالا می بری. در مکان عمومی هستی در کنار افراد مختلف از هر سنی، آنقدر بلند پای تلفن صحبت می کنی که همه از شنیدن حرف ها و صدایت بیزار می شوند. شاگرد مدرسه هستی و سر کلاس درس به آموزگارت بی احترامی می کنی و به پاس آن احساس شعف. معلم هستی و کودکان بی دفاع را به بهانه ی درس به باد کتک می گیری. سواره هستی و حق عبور پیاده را می گیری، از چراغ قرمز می گذری، ورود ممنوع می روی و ... بی آن که لحظه ای تردید به خود راه دهی. پیاده هستی و بی توجه به چراغ راهنما، سلانه سلانه از خیابان رد می شوی و نمی خواهی بدانی همه ی کسانی که به خاطر تو می باید توقف بیجا کنند، قطعاً حق عبور پیش از تو را داشته اند. نه! این رسم نجابت و احترام نیست.
در بین صدها پیکره ی تراشیده شده بر سنگ های تخت جمشید حتی یک تصویر برهنه و عریان وجود ندارد. در حالی که تو سوت می کشی و شادی می کنی از برهنه شدن دیگران که می شوند قهرمان ملی تو.
در تصاویر حکاکی شده بر سنگ های تخت جمشید هیچ قومی بر قوم دیگر برتر نیست. قوم که هیچ، منطقه ی زندگی دیگران، زادگاه تولدشان، شهری که در آن روزگار می گذرانند، همه و همه می شود اسباب ریشخند و استهزاء تو. هجویات و توهین به بهانه ی طنز سازی (!!) در این مقوله بیداد می کند.
نویسنده و عالم را به باد تمسخر می گیری. دین، آیین، ایمان و اعتقاد و هر چه که یقین دیگران است، ابزار خنده ی تو می شود. نه! این رسم مهربانی و ادب نیست.
این، آن فرهنگی نیست که روزی بدان افتخار می شده. این، اصالت ایرانی نیست. دوریم از آن روزها. دیگر خیلی دور...