Monday, October 31, 2011

شعری از قیصر امین پور


پیش از این فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب صدای خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابرها
زود می گفتند این کار خداست
گفت و گو از آن گناه است و خطاست
آب اگر خوردی عذابش آتش است
هر چه می پرسی جوابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت می کند
کج گشودی دست سنگت می کند
کج نهادی پا لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می کند
ناگهان در آتش آبت می کند ...
با همین قصه دلم مشغول بود
خواب هایم پر ز دیو و غول بود
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست؟
گفت اینجا خانه ی خوب خداست!
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود گفت و گویی تازه کرد
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
می شود در باره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت ... 


Saturday, October 29, 2011

لئائودو واسكان سلوس

لئائودو واسكان سلوس (شاعر برزيلي)

تو نشان سوزان قدم هايت را

به چشمان هاج و واج من

بر دهان منقبضم

كه به وعده ی دوردست تو وفادارند باقی می گذاری

در انگشتاني كه هنوز هم فكورانه منتظرند

در رگ هايي كه راه گم كرده هنوز هم در انتظارند

تو هزار بار مي توانستي اين روز هرگز نيامده باشي.

Wednesday, October 26, 2011

روزهای دلگیر

نمی دونم چرا وقتی آدم غمگینه، حواس پرتی می گیره. حواس آدم از همه چیز، حتی مسائل ساده ی روزمره ی زندگی منحرف می شه و فقط و فقط متمرکز می شه به اتفاقی که باعث غم و اندوه آدم شده. انگار همه ی دنیای آدم، یک چیز بوده که نابود شده! اما وقتی آدم خوشحاله، همه ی چیزهای دیگه هم تو ذهنش هست، نه فقط عامل خوشحالی...
نمی دونم چرا وقتی آدم غصه داره، از همه چیز عصبانی می شه. حتی از شنیدن صدای ورق زدن کتاب، حتی از شنیدن صدای دلنشین یک موزیک که همیشه حس شادی می داد! اما وقتی شاده تحمل چیزهای واقعاً اعصاب خرد کن رو هم داره...
نمی دونم چرا روزای غمگین زندگی آدم، پررنگ ترین بخش های زندگی آدم می شن. اون قدر پررنگ که گاهی فکر می کنی دیگه هیچ پاک کنی نمی تونه پاکشون کنه و هیچ رنگ شادی نمی تونه کنارشون دوام بیاده. اصلاً رنگ های دیگه رو نمی تونی ببینی...     

Sunday, October 23, 2011

مقدمه ی جالب کتاب ضيافت افلاطون

مقدمه ی جالب کتاب ضيافت افلاطون

در مقدمه کتاب ضیافت افلاطون که در زمان رییس جمهوری خاتمی به چاپ رسیده بود متنی وجود داشت که در چاپ های بعدی از روی این کتاب حذف شد. پاراگرافی از این مقدمه در این جا:

"در جوامع استبدادی همیشه زن و مرد از هم جدا می شوند تا مرد ها و زن ها چیزی که بینشان جریان داشته باشد، شهوت بیمار گونه ناشی از توهم شناخت از هم باشد، تا هیچ زنی و مردی زیبایی و زشتی واقعی را نتواند تشخیص بدهد و زن ها و مرد ها در انتخاب هم به اندازه شهوت برانگیز بودن توجه داشته باشند و بس، نه چیز دیگری ... چرا؟؟ چون اگر در جامعه روابط زن و مرد آزاد باشد آن دیوار شهوت فرو می ریزد و زن ها و مرد ها زیبایی و زشتی واقعی را تشخیص می دهند و خانواده هایی که تشکیل می دهند بر دوست داشتن انسانی بنا می کنند و فرزندان سالم تربیت می کنند که تاب استبداد را ندارد و به عبارتی استبداد با وجود آنها بیگانه است، چرا که آزاد پرورش می یابند."