Thursday, January 31, 2013

درگذشت راضیه ابراهیم زاده؛ اولین زندانی سیاسی زن در زمان رضا شاه




راضیه شعبانی (یا راضیه ابراهیم‌ زاده، پس از ازدواج)، فعال سیاسی و اجتماعی، در اردیبهشت ۱۳۰۴ در تبریر متولد شد و در شانزده سالگی همراه خانواده به تهران رفت. او اولین زن زندانی سیاسی ایران بود که در دوران جوانی در جست‌ و جوی آرمان‌ هایش به حزب توده پیوست و مابقی زندگی ‌اش متاثر از این تصمیم ماند. 

هنوز هفده ساله نشده بود که با رضا ابراهیم ‌زاده آشنا شد و با وجود بیست و چهار سال تفاوت سن، به میل خود با او ازدواج کرد. ابراهیم‌ زاده به علت فعالیت‌ های سیاسی‌ و تمایلات سوسیالیستی ‌اش در کنار فعالان و روشنفکران دیگری همچون تقی ارانی، ایرج اسکندری، بزرگ علوی، احسان طبری و تقی شاهین در لیست معروف به ۵۳ نفر قرار داشت و حزب توده‌ ایران را پایه گذاشته بودند. راضیه در کتاب خاطراتش رضا ابراهیم‌ زاده را استاد خود خطاب کرده و از محبت و حوصله و آن چه که از او یاد گرفته می ‌نویسد: تعجب نکنید که او را استاد خطاب می‌کنم. او منجی و معلم من بود و با محبت و توجه مداومش به پرورش من، مرا که شانزده سال بیشتر نداشتم عاشق شیدایش نمود.



راضیه شعبانی به خاطر مبارزاتش، بارها دستگیر و سال ‌ها زندانی بوده (اولین دستگیری - سال ۱۳۲۵) و یکی از فرزندانش را نیز در هنگام فرار از زندان به دنیا آورده است و به همین دلیل، این فرزند پسر «فراری» نامیده شد.

در میانه‌ دهه‌ بیست خورشیدی، دومین جنگ بزرگ جهانی سایه‌ تاثیراتش را بر تمام کشورها افکنده بود و حزب توده در ایران روز به‌ روز ریشه می ‌دواند و راضیه چند سالی بود که زندگی ‌اش را تام و تمام صرف فعالیت‌ های سیاسی ‌اش کرده بود. در تلاش مداوم توانست «اتحادیه‌ زنان کارگر زحمتکش» را تشکیل بدهد که بعدها به «تشکیلات دمکراتیک زنان» ملحق شد.


در نتیجه‌ فعالیت ‌های جنبش کارگری ایران تحت رهبری حزب توده در اوایل دهه‌ بیست، مجلس قانون کار را تصویب کرد و دولت مجبور به تشکیل وزارت کار و امور اجتماعی شد. این اتفاق باعث آشوب ‌ها و شلوغی ‌هایی در کارخانه‌ ها به ویژه در شمال کشور و مازندران شد. به همین دلیل راضیه ابراهیم ‌زاده و چند نفر دیگر از اعضای برجسته‌ حزب، عازم مازندران شدند و دست به مبارزه علیه فعالیت ‌های سید ضیاء زدند.

بعد از موفقیت‌، باغ شاه در بهشهر و مهمان‌خانه‌ شاه در شاهی (قائمشهر) را تبدیل به کلوپ حزب کردند و به دنبال آن «تشکیلات دمکراتیک زنان ایران، شعبه‌ مازندران» را تأسیس کردند.

در بازگشت به تهران، راضیه ایده‌ ی سامان دادن به گروه جوانان بیکار که «اراذل و اوباش» خوانده می‌ شدند را مطرح کرد که از آن استقبال شد. در آن دوره دزدی و ناامنی آسایش مردم را سلب کرده بود و معروف شده بود که شهربانی نمی‌ خواهد یا نمی ‌تواند از عهده‌  یکنترل مسأله برآید.

بنابراین جلسه‌ ای در کلوپ کارگران برگزار شد و ۳۶ نفر از باج‌گیران و چاقوکشان را به آن فرا خواندند. افرادی که راضیه در کتابش در باره‌ آنها نوشته است که برای تمیز دادنشان خود را با القاب گوناگون می‌ خواندند: علی شیطان، علی وزنگه، علی ده‌تیر، علی سه‌تیر، حسن مارشال، حسن مهاجر و غیره.

این گروه که بعدها به «سی و شش برادر» مشهور شدند در کلاس ‌های آموزشی و سوادآموزی شرکت کردند و مهارت ‌های فنی آموختند و در کارخانه ‌ها مشغول شدند و بعضی نیز به عرصه‌ ی فعالیت و مبارزه‌ کارگری آمدند و در رخدادهایی نظیر اعتصاب‌ های کارگری که بعدتر اتفاق افتاد، نقش داشتند.

در بهار ۱۳۲۵ راضیه تحت تعقیب قرار گرفت و سرانجام برای نخستین بار به زندان افتاد. در زندان قزوین در اعتراض به وضعیت خود دست به اعتصاب غذا زد و تا آزادی از آن دست برنداشت.

چند ماه بعد در نیمه‌ بهمن همان سال، در حالی که دو ماه از بارداری ‌اش می‌ گذشت به اتهام متجاسر (جسارت‌کننده، قیام کننده) دوباره به زندان افتاد. آن روزگار تهران هنوز زندان مخصوص زنان نداشت و یکی از خانه ‌های سرلشگر رزم‌آرا واقع در خیابان پهلوی آن دوره را کرایه و تبدیل به زندان زنان کرده بودند.

راضیه تا اواسط سال ۱۳۲۶ در این زندان می ‌ماند و بعد در واقع به تبعید به زندان تبریز فرستاده می ‌شود و سپس باز به تهران، این بار به زندان دیگری واقع در خیابان حقوقی بازگردانده می ‌شود.

تا اواخر سال ۱۳۳۱ در تهران می ‌ماند، به دادگاه می ‌رود، محکوم می ‌شود، اعتصاب غذا می ‌کند تا در اسفند ۱۳۳۱ با یک قرار تقلبی آزادی در حالی که هنوز یک سال از مدت زندانش باقی بود، از زندان تهران فرار می ‌کند.

بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که به ویژه عرصه برای فعالیت ‌های سیاسی دشوارتر شده بود در نقش زنی اهل شیراز به زندگی مخفی و فعالیت در تهران می پردازد. اما عرصه آن چنان تنگ می ‌شود که پس از مدتی با نظر کیانوری و جودت که در آن دوران بیشتر از سایرین با آنها در تماس بود، برنامه‌ خروجش از کشور مطرح می ‌شود.

ابتدا مدتی در وین و بعد دوره ‌ای را در لهستان همراه کودک خردسال خود سپری کرد. در اول سپتامبر ۱۹۵۵ مطابق با شهریور ۱۳۳۴ وارد مسکو می ‌شود و احسان طبری را ملاقات می‌ کند و از او می ‌شنود که رضا ابراهیم ‌زاده در تاجیکستان به سرمی‌ برد و بعد از یک دوره‌ طولانی جدایی بالاخره یکدیگر را در سرزمین شوروی ملاقات می ‌کنند.

راضیه ۲۶ سال در اتحاد شوروی می ‌ماند؛ درس می‌‌‌‌‌‌ خواند، معلم می‌ شود، شوهرش را از دست می ‌دهد تا اینکه در ایران انقلاب می‌ شود و به تبع آن حزب توده هم در میانه‌ این طوفان آرام آرام، زیر و زبر می ‌شود.

در دی ۱۳۵۹ قصد آمدن به ایران می‌ کند و با کشتی از شوروی به ایران می‌ آید. حالا که انقلاب شده و شاه رفته، عزم ماندن در وطن کرده است.

«مدت هفت سال توانستم در وطنم بمانم و سه سال و نیم بعد از یورش به حزب توانستم در وطنی که دیگر تبدیل به زندان شده بود به زندگی ادامه دهم تا در صدد دستگیری ‌ام برآمدند و با قلبی خونبار و حسرتی بی ‌پایان برای بار دوم تن به مهاجرت دادم».

راضیه به آذربایجان و از آن جا به آلمان مهاجرت کرد و تا پایان عمر در آن کشور ماند. خاطراتش را تنظیم و چاپ کرد و دورادور با همه‌ رنج بیماری و کهولت سن در فعالیت ‌های اجتماعی باقی ماند. خودش می گفت: «تمام روح و جانم را در ایران جا گذاشته ‌ام و مثل مرغ پر کنده ‌ای این‌ جا هستم ولی می خواهم شاهد پیروزی شما باشم». رؤیای ایران دمی از او دور نبود. «نخواهم مرد تا زمانی که برای بار دوم لبان چروکیده و تشنه‌ ام زمین و خاک وطنم را بوسه زند». رویایی که در میانه‌ زمستان امسال برای همیشه عقیم ماند و او روز دوشنبه، ۹ بهمن ۱۳۹۱ در سن ۸۷ سالگی در کلن آلمان درگذشت.

راضیه از اولین کسانی است که با امضای بیانیه، عضو کمپین یک میلیون امضا شد و به سرعت تعدادی امضا و کمک مالی برای آن فرستاد. او که ساکن آلمان بود، شرح زندگانی خود را در کتابی تحت عنوان «خاطرات یک زن ایرانی» به تفضیل بیان کرده ‌است. او در این کتاب نوشت: «من هنوز خود را توده ‌ای می ‌دانم و با آن آرمان‌ ها نیز خواهم مرد؛ بدون این که حزبی را با نام حزب توده‌‌ ایران به رسمیت بشناسم زیرا حزبی را که افتخار عضویتش را یافته بودم از محتوا خالی ساختند و دیگر وجود خارجی ندارد».

این کتاب ابتدا با عنوان «خاطرات یک زن توده ‌ای» در تهران چاپ و منتشر شد، ولی کمی پس از انتشار ممنوع شد. سپس با یک ویرایش و بازبینی قابل توجه، توسط نشر آیدا در آلمان بازنشر شد.

راضیه شعبانی در ژوئن ۲۰۰۶ در هفدهمین کنفرانس بنیاد پژوهش‌های زنان ایران با عنوان «فمینیسم سکولار، انقلاب مشروطه، شرایط و چالش‌ های کنونی» در شهر مونترال کانادا به عنوان زن برگزیده شناخته شد. 


مصاحبه ی هومن شهبندی، خبرنگار آزاد و مستقل، با راضیه ابراهیم زاده

منابع:

Friday, January 25, 2013

حکم قطع انگشتان دست سارق





حکم قطع انگشتان دست سارق ۲۹ ساله ی شیرازی در مهد هنر و ادب ایران زمین (شیراز) در ملاء عام اجرا شد. کسی می داند حکم دزدان جان و ناموس کل مملکت چیست؟ کسی می داند حکم آنهایی که یک انقلاب را به تاراج بردند و به فساد و سیه بختی نشاندند چیست؟ کسی می داند حکم رأی دزدان انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ چه می شود؟ کسی می داند حکم قاتلان نداها، سهراب ها، ستارها، اشکان ها و ... در کدام دادگاه عادل بر کدام سیاهه ی تاریخ سرزمین نگاشته می شود؟

دست و پای مردم را قطع می کنند به جرم دزدی و سرقت. سکوت می کنیم. دزد هستند و باید مجازات شوند. به جرم محاربه بر دار می کشند، سکوت می کنیم. بانیان رعب و وحشت جامعه هستند باید درس عبرتی باشند برای زورگیرهای دیگر.

در اعتراض و راهپیمایی سکوت و سکوت و سکوت سینه ی جوانان آماج گلوله هایشان می شود، پیکر بی دفاعشان زیر چرخ ماشین هایشان له می شود، از پل ها و ساختمان ها بر زمین پرتاب می شوند، زیر شکنجه های وحشیانه ی کهریزک ها کشته می شوند، در پی اعتصاب غذا در زندان ها آرام آرام خاموش می شوند، در سوگ عزیزان زیر تابوت پدر با حمله ی وقیحانه از پای می افتند و... سکوت می کنیم! سکوت و باز هم سکوت. لابد همه ی دیگران مجرمانند و اینها حکمشان است و باید اجرا شود. 


بی اختیار به یاد نوشته ی منتسب به مارتین نیمولر (کشیش پروتستان ضد نازیسم) می افتم:

در آغاز نازی ‌ها سراغ کمونیست ها را گرفتند تا با خود ببرند و سر به نیست کنند. من سکوت کردم و لام تا کام حرف نزدم چون کمونیست نبودم. بعد (از کمونیست ها) در نخ اتحادیه‌ های کارگری رفتند اما چون در شمار آنان نیز، نبودم سکوت کردم. یهودی ‌ها را که هدف گرفتند باز هم واکنشی نشان ندادم چون یهودی نبودم. تا این که سر وقت خودم آمدند... وقتی خودم را دستگیر کردند... دیگر کسی نبود تا صدایی به اعتراض برآرد.

 
Martin Niemöller's famous quotation

First they came for the communists, and I did not speak out--
because I was not a communist;
Then they came for the socialists, and I did not speak out--
because I was not a socialist;
Then they came for the trade unionists, and I did not speak out--
because I was not a trade unionist;
Then they came for the Jews, and I did not speak out--
because I was not a Jew;
Then they came for me--
and there was no one left to speak out for me.