Sunday, December 25, 2011

گفتگوی مسیح علی نژاد با شهرام خرم


گفتگوی مسیح علی نژاد با شهرام خرم کارتونیستی که پس از صدمه در راهپیمایی عاشورای سال ۸۸ ایران را ترک کرد


برخورد تمام نیروهای دولتی مقابل مردم در روز عاشورا وحشیانه ترین برخورد هایی بود که به عمرم دیده بودم؛ فکرش را بکنید هنگامی که مرا با آن صورت خون آلود به خیابان آوردند و وقتی لباس سبز تنم دیدند، همگی شان به سمتم حمله کردند؛ قسم می خورم حتی اغراق هم نکنم نه فقط مرا، که باقی معترضین بازداشتی را به قصد کشت می زدند. از مشت و لگد و کابل و میل گرد و باتوم برقی گرفته تا همان سنگ های معترضین بود که به گردن به بالا می زدند. وقتی مورد اصابت باتوم برقی قرار گرفتم انگار گوشت تنم آب شد و زمین افتادم، پاهایم را گرفته بودند و به سمت پلیس رو زمین می کشیدنم و بقیه شان با سنگ و باتوم به سرم میزدند که در سی تی اسکن هم شکستگی چند جای سرم را می توانید ببینید. با دست هایم گیجگاهم را گرفته بودم تا نمیرم. این تصویر را هیچ وقت فراموش نمی کنم که یکی شان با حالت غیر عادی ای عربده زنان گردنم را گرفت و با سنگ به سرم می کوباند و میگفت کجاست رهبر سبزت. پشت سرم از چهار ناحیه شکست، زانوی پا و انگشتان دستم هم مو برداشت.
.
.
.
.
سربازهای ضد شورشی را دیدم که ده ها نفر مثل من تیرخورده و زخمی را در تونل هایی که از خودشان تشکیل میشد هر جوری که بلد بودند میزدند و فحاشی میکردند. این بار همان ها که نه عرب بودند و نه از کشور دیگری، ریختند سرم، در تمام این مدت گلوله ای که در سر داشتم را فراموش کرده بودم و فقط احساس ضعف داشتم و چشمانم سیاهی می رفت، نه فقط من که خیلی هایی که در آن حیاط بودند.
.
.
.
.
مدت سه روز در سیاه چال مانندی که حدود بیست متر زیرزمین ناحیه “فاتب” بود، در جایی که نهایتا “دو لوکیشن چهل متری جمعا” حدود هشتاد متر داشت، بالای صد ها نفر بازداشت شده گان روز عاشورا را یک جا جمع کردند و درهم می لولیدیم. در همان سه روز به خاطر فشردگی جمعیت نوبتی می خوابیدیم و بقیه سرپا می ایستادند خیلی ها وضعیت جسمانی من و حتی بدتر از من را داشتند. سه روز شاید نزدیک به پانصد ششصد نفر مرد، از سن نوجوان گرفته تا پیرمرد هفتاد و دو ساله با انگشت های شکسته اش که جلو بسیج در آمده بود و به گفته خودش هنگامیکه انگشت هایش در دست یکی از آنها بود، ازش خواسته بودند حرفش را که توهین به رهبر بود پس بگیرد، او پس نگرفت و برای درد بیشتر، آرام آرام انگشتانش را شکستند، نیمه های شب چهارم بود که همه مان را با آن بست های پلاستیکی به همدیگر دستبند زدند و با اتوبوس های حمل متهم اسکورت شده به اوین بردنمان. سی روز اول قرنطینه و بازجویی بود که خیلی ها در آنجا تبرئه و بعدها آزاد شدند سپس منتقل شدیم به بند ۳۵۰٫
.
.
.
.
.
.
من پنج مرتبه بازجویی شدم هر کدام حدود ۱۰ ساعت. من البته می ترسیدم و همه چیز را انکار می کردم. در دو بازجویی اول از کتک و تهدید به تجاوز با باتوم گرفته تا بدترین فحاشی ها را تحمل کردم و نه از شجاعت، که از ترس زیر بار اعتراف نرفتم.

بیشترین درد من و آسیب دیدگانی که هنوز با دردهای روحی و جسمی مان دست و پنجه نرم می کنیم، بیش از حکومت، همین مردم هست. یعنی خودمان. یادم نمی رود وقتی از ضیا نبوی که ده سال حکم دارد، پرسیدم تو که فقط بیست وچهارسال داری چطور میخواهی با این همه سال حبس کنار بیایی، در جواب گفت اگر تا آن زمان وضعیت جامعه همینطور بماند، زندان را ترجیح می دهم. ظلمی که ملت ما در حق یکدیگر می کنند تا حدود زیادی ربطی به دولت ندارد. درست که مردم در تظاهرات ها و نهایتا عاشورای ۸۸ اوج شجاعت و فداکاری را نشان دادند ولی انصافا” چند درصد از همین مردم که تعدادشان چند برابر موافقان حکومت است از همدیگر راضی هستند؟ ببینید چند درصد مورد ظلم همین تعداد بی شمار مخالف قرار گرفتند؟! اصلا چند درصد از خودشان راضی هستند؟ مگر خودمان فرهنگی از ایران باقی گذاشتیم که بخواهیم از تغییر حرفی بزنیم؟ ببینید چند درصد از همین مخالفین در ایران طرفدار ابتذال هستند، از موسیقی و سینمای مبتذل گرفته تا طرز لباس پوشیدن ها و ناهنجاری های دیگر درون جامعه که نمی شود به زبان آورد. به نظر من مردم برای تغییر باید از مغز استخوانِ روح و روانشان شروع کنند.

.
.
.
.
.
.
اغراق نیست اگر بگویم بیماری روحیِ پی تی اس دی را از همان چند روز بعد از آزادیم مبتلا شدم بیماری ای که با دارو قابل درمان نیست. اغراق نیست اگر بگویم حافظه ام از زمانی که آن ضربات به سرم اصابت کرد چند برابر ضعیف تر شد و فقط یادگارهای بدترین اتفاقات است که هر لحظه جلو چشمانم می آید. اغراق نیست اگر بگویم مرض سینوزیت و آسم را که سالهاست مبتلا هستم با سوزِ سرما و دودِ بخاریِ کومور در خیابان های اینجا که از تهران آلوده ترش کرده را به سختی تحمل می کنم. هزینه یک اسپری بکلومتازون در اینجا صد لیر است. در مذهبی ترین شهر ترکیه، شهری شبیه قم مستقر هستم. صبح تا شب و شب تا صبحم در اتاقِ تاریکی در زیر زمینِ سرد و نموری می گذرد که تاریخ ساختش سال ۱۹۸۶ یعنی سال تولدم است و هر روز یک تکه از در و دیوارش به خاطر رطوبتِ شدید و کهنگی می ریزد و از لوله کشی گاز و شوفاژ هم فاقد است .آب حمامش را با خطر المنتِ لختِ برق در لگن گرم میکنم. از موش گرفته تا عنکبوت و هر حشره ای که تا به حال ندیدید، خانه های اینجا دارند و این شرایط مختص من نیست و شامل اکثر پناهجوهاست.
اما وقتی هم سلولی های دوران اوین را در شهر وان می بینم که بسیار سردتر از اینجاست و به خاطر زلزله ی اخیر، داخل چادر اسکان دارند، خودم را سرزنش می کنم و تحمل.

از طرف سازمان های حقوق بشری حمایت می شوید؟
تا این لحظه نه از UN که بعد از حدود سه ماه هنوز در نوبت پیش مصاحبه هستم و نه از هیچ سازمانی هیچ حمایتی نشدم. چه مالی که توقع همچنین کمکی را ندارم و چه جهت تسریع پرونده ام. با هر کس و هر جا تماس گرفتم، یا جواب ندادند یا در حرف گفتند کمک می کنند که در نتیجه یا فِید می شدند و یا عملا” هیچ کاری از پیش نبردند. بارها به UN و هر سازمان حقوق بشری ای که می شناختم نامه فرستادم که اگر حرف هایم را باور ندارید، نماینده ای را بفرستید تا وضعیت و محل زندگی ام را از نزدیک مشاهده کنند یا حتی مرا به یک بیمارستان یا مرکز درمانی ای که معتمد خودتان باشد مراجعت دهید تا آن ها وضعیت بیماری هایم را گزارش کنند، که حتی از این کار هم دریغ کردند. در ایران بعد از دوران اوین خیلی احساس تنهایی می کردم ولی اینجا تنهایی فقط برایم یک احساس نیست. شب ها تا صبح بیدار هستم و کل زندگیم در این چهاردیواری به یک لب تاپ و تخت خواب و چند تا کتاب خلاصه می شود. در سی تی اسکن وقتی متوجه شدم جنس گلوله داخل سرم از سرب است. بیشتر نگران شدم این فلز نزدیک چشمانم است و در صورت حرکت به سمت چاله ی چشمی ام نگرانم که بینایی ام را از دست بدهم.

برای  ارسال کمک های نقدی خود، به وبسایت مرکز بین المللی حقوق بشر در ایران مراجعه کنید.

 
هنگام ارسال مبلغ خود، قید کنید: برای کمک به شهرام خرم 

لطفا این نوشته را در وبسایت های دیگر به اشتراک بگذارید.

 
گلوله درون پیشانی شهرام خرم، که هر لحظه ممکن است جانش را بگیرد، بخاطر آزادی من و تو بوده است.
 
ما به شهرام خرم و امثال او بدهکاریم.

No comments:

Post a Comment