Thursday, April 19, 2012

یک عاشقانه ی آرام



لحظه هایی با "یک عاشقانه ی آرام"- اثر جاودانه ی نادر ابراهیمی


لینک دانلود کتاب صوتی

عشقِ به دیگری، ضرورت نیست، حادثه است. عشقِ به وطن، ضرورت است، نه حادثه. عشقِ به خدا ترکیبی ست از ضرورت و حادثه.

برای نفسی آسوده زیستن، چاره یی نیست جز مِهی فشرده را گِرداگِرد خویش انگار کردن؛ مهی که در درون آن، هر چیز غم انگیز است، محو و کمرنگ می شود. تو از من می خواهی که شادمانه و پُر زندگی کنم. نه؟ برای شادمانه و پُر زیستن، در عصر بی اعتقادی روح، در مه زیستن ضرورت است.

همیشه خاطرات عاشقانه، از «نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین لحظه، نخستین نگاه و نخستین کلمات آغاز می شود» همان گونه که سیاست، از نخستین زندان، نخستین شلّاق، و نخستین دشنام های یک بازپرس.
عشق، نَفْسِ نخستین است، و درد: دردِ جاری، نخستینِ همیشه.
خداوندِ خدا، پیش از آن که انسان را بیافریند، عشق را آفرید؛ چرا که می دانست انسان، بدون عشق، دردِ روح را ادراک نخواهد کرد، و بدونِ دردِ روح، بخشی از خداوندِ خدا را در خویشتنِ خویش نخواهد داشت.

عشق، نوعی گفتن است و عالی ترین نوعِ گفتن. جنگ هم گفتن است. ایمان هم گفتن است. نگاه کردن، یک واژه ی نرم است. خدا، کلمه بود- برای انسان خدا چه چیز به جز کلمه می تواند باشد؟ احساس؟ عظمت؟ مطلق؟ کمال؟ مگر اینها جز کلماتِ خوب، چیزی هستند؟ عسل، بگو! دوست داشتن را بگو! ایمان را بگو! کمی خلوصْ کافی ست تا جهان به یک واژه ی مخملی تبدیل شود.

عاشق، ترکِ لبخند نمی کند، عسل!
لبخند، تذهیبِ زندگی ست
و بوسه یی ست بر دست های نَرمِ محبّت.

خراب را آباد کنیم نه پرشکوه ترین، سرسبزترین و بارآورترین آبادیِ روح را خراب. این واقعیّتی ست وَرای مِه- ژرف، موّاج. و بسیار تخیلّی تر از فشرده ترین مِهِ عالم.
در عشق، لازمانْ جاری ست- و معجزه در این است که هر جریانی به زمانی محتاج است اِلّا عشق.

عشق، تَن به فراموشی نمی سپارد- مگر یک بار، برای همیشه.

بسیاری از نخستین ها، تَوَّهُم است: نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه، نخستین کلماتِ عاشقانه...
یاد، عینِ واقعه نیست، تَخَیُّل آن است، یا وَهْمِ آن.
یاد، فریبِ مان می دهد. حتی عکس ها راست نمی گویند. حتی عکس ها.
چیزی بیش از یاد، بیش از عکس، بیش از نامه های عاشقانه، بیش از تمامِ نخستین ها عشق را زنده نگه می دارد: جاری کردنِ عشق: سَیَلانِ دائمیِ آن. در گذشته ها به دنبالِ آن لحظه های ناب گشتن، آشکارا به معنای آن است که آن لحظه ها، اینک، وجود ندارند.
آتشی که خاکستر شده، عزیز من، آتش نیست- حتّی اگر داغِ داغ باشد.

زمانی که کودکی می خندد، باور دارد که تمامِ دنیا در حالِ خنیدن است، و زمانی که یک انسانِ ناتوان را خستگی از پای در می آورد، گمان می بَرَد که خستگی، سراسرِ جهان را از پای درآورده است.
چرا ناامیدان، دوست دارند که ناامیدی شان را لجوجانه تبلیغ کنند؟
چرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصلِ جهانیِ ازلی- ابدیْ قلمداد کنند؟
چرا پوچ گرایان، خود را، برای اثباتِ پوچ بودنِ جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن می جنگیم، پاره پاره می کنند؟
آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری شان به تن و روحِ دیگران سرایت کند، دلیل بر رذالتِ بی حسابِ ایشان نیست؟
من هرگز نمی گویم در هیچ لحظه یی از این سفرِ دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من می گویم: به امید باز گردیم- قبل از آن که ناامیدی، نابودمان کند.
عاشق، تکدّی نمی کند.
عاشق، حقارتِ روح را تَقَبُّل نمی کند.
عاشق، تَن به اعتیاد نمی دهد.
عاشق، سرشار است از سلامتِ روح، و ایمان.
عاشق، زمزمه می کند، فریاد نمی کشد.

درد، مِلکِ عاشقان است.

بیا تا بَرکه های حقیرِ دغدغه را دریا کنیم ای دوست!
چرا که هیچ دریایی، هرگز، از هیچ طوفانی نَهَراسیده است
و هیچ طوفانی، هرگز، دریایی را غرقْ نکرده است.

عشق، در قابِ یادها، پرنده یی ست در قفس. مِنّتِ آب و دانه بر سرِ او مگذار و امنیّت و رفاه را به رُخِ او نکش.
عشق، طالبِ حضور است و پرواز، نه امنیّت و قاب.
خاطره، ویران کردنِ حال است، و ویران کردنِ حال، از میان بردنِ تنها بخش کاملاً زنده و پُر خونِ زندگی: عشق.

چیزهایی را که از کف می روند و باز نمی گردند، حقّ است که به خاطره تبدیل کنیم و در حافظه نگه داریم: کودکی ها را- با آن تنها ماشینِ کوکیِ شکسته و آن کنج دنج اتاق؛ مادربزرگ و پدربزرگ را- با آن بگومگوهای دائمی که با هم داشتند و دارند؛ آن خانه ی قدیمی ماه را که عمو جان کوبید و در جایش یک خانه ی چند طبقه ی خیلی زشت ساخت؛ آن بازپرسی های کِشدار و زندان های انفرادی را ... و ... انقلاب را با تمامیِ شور و حرارتش ... امّا نگذاریم که عشق، در حدِّ خاطره، حقیر و مصرفی شود.
ترکِ عشق کنیم، بهتر از آن است که عشق را به یک مشت یادِ بی رنگ و بو تبدیل کنیم؛ یادهای بی صدایی که صدا را در ذهنِ فرسوده ی خویش- و نه در روح- به آن می افزاییم تا ریاکارانه باور کنیم که هنوز، فریادهای دوست داشتنْ را می شنویم.
در انقلاب فریاد می کشیم؛ به باور نکردنی ترین صورتِ ممکن و بلندترین صورت، فریاد می کشیم. خونبارشِ. آن چه باید بشود می شود.
شاید اینک نَفَسی به آسودگی. شاید.

مگذار که عشق، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادنِ گل های باغچه، به عادتِ آب دادنِ گل های باغچه تبدیل شود!
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست؛ پیوسته نو کردنِ خواستنی ست که خود، پیوسته، خواهانِ نو شدن است، و دیگرگون شدن.
تازگی، ذاتِ عشق است، و طراوت، بافتِ عشق. چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت، و عشق، همچنان عشق بماند؟

عشق، نجات دادن غریقی ست که دیگر هیچ کس به نجاتش امیدی ندارد. عشق، رَجعت به آغازِ آغاز است؛ به شروع؛ به همان لبخند، همان نگاه، همان طعم؛ اما نه خاطره ی آنها، خودِ آنها.

بهار، بیش از آن که حادثه یی در طبیعت باشد، حادثه یی ست در قلب آدمی. و پیش از آن که در طبیعت، محسوس باشد، در حسّی انسانی وقوع می یابد. این، در بهاران گُل نیست که باز می شود، گره های روح انسان است.

عشق، شکستن و پاره کردن حریم ممنوعیّت های ناموَجّه است. عشق، اوج آزادی فردی ست برای آن کس که خواهان شریف ترین آزادی هاست. عشق، نوع عمیق و متعالی اخلاق است که به جنگ با شبهِ اخلاق اخلاقیّاتِ بازاری می رود.

نرسیدن به قُلّه با انکار قُلّه یکی نیست؛ و انکار قُلّه، هرگز، هیچ قُلّه ی رفیعی را نمی ساید. ناتوانیِ من و تو در رسیدن به گواراترین چشمه ها، دلیل بر این نیست که به گواراترین چشمه ها نمی توان رسید.

عشقِ به دیگری، ابزاری ست برای زیبا و زیباتر ساختنِ زندگی. آنها که سوگنامه های عاشقانه می سازند، نویسندگانند و اهل قلم و آنها که عشق را مُستمسکی می کنند برای پنهان داشتنِ ناتوانی های خویش، درمانده و بیمارند. عشق به میهن و ملّت، ابزاری ست برای وصولِ به آزادی، عدالت و صلحی پایدار در سراسر جهان. آنها که عشق به میهن و ملّتِ خود را دستاویزی می کنند برای تجاوز به حقوق ملت ها و سرزمین های دیگران، دیوانگانی هستند بایسته ی زنجیرهای گران یا شایسته ی شفا.

عشق، نافیِ شباهت است، شباهت، پایانِ عشق.
در گوشم زمزمه کن تا عطوفت صدایت را حس کنم؛ فریاد نکش، تا خشونتش را.

گریه، حجامتِ روح است.

انسان، وقت بسیار زیادی را می سوزاند و تباه می کند. ما هر چه بخواهیم، می توانیم بشویم. استعداد، بزرگ ترین دروغی ست که انسان، به خویش گفته است.

زندگی، فی نفسه، عاری از فرهنگ و عقل و عاطفه است، و زندگی چیزی نیست اِلّا مجموعه ی حرکت هایی که ما می کنیم.

مقصد، زندگی را معنی می کند؛ هدف، زندگی را عمیق می کند. تازه، زندگی را، وجودِ مقصدْ معنی می کند نه رسیدن به مقصد.


یادش گرامی...

No comments:

Post a Comment