دستت را
به من بده، ای دوست
تا تو
را با خود به گستره ی غمين دشت خاکستری برم
دشت
تنهايی که سرمايه ی سال های بودنش
تک درخت
سپيدار عريانی بود
که
ساليانی بر بلندای غرور آلودش
کلاغی
می زيست با جوجه های تاريکش
خنياگر
زمانه ی تبلور رخوت
تا ديگر
همدم سپيدار، لانه ی پر از خالی کلاغی شد
که روزی
همراه با باد به سرزمين کولی ها کوچ کرد
و پرهای
شب آلود خود را جا به جا، بر گستره ی خاکستری دشت پراکند
و دشت
ماند با سپيدار پير و لانه ی کلاغ و پرهای سياه شب آلود
دستت را
به من بده، ای دوست
تا تو
را با خود به گستره ی غمين دشت خاکستری برم
و نگاه
تيز کرکسی را نشانت دهم
که با
چشمان وق زده ی خود
بر مسیر
گور عشقی فرود می آيد
که صدای
وهم آلوده ی تو روزی، آن را از من دزديد
تا با
خود به گستره ی غمين دشت خاکستری برد
که همدم
ساليان بودنش سپيداری خاليست
که بر
فراز آسمان کوچکش نگاه کرکس پيريست با
چشمان وق زده
که طعمه
اش، تفاله ی عشق پاکی ست که روزی نصيب تو بود با من
No comments:
Post a Comment