Sunday, February 3, 2013

دشت خاکستری


دستت را به من بده، ای دوست
تا تو را با خود به گستره ی غمين دشت خاکستری برم
دشت تنهايی که سرمايه ی سال های بودنش
تک درخت سپيدار عريانی بود
که ساليانی بر بلندای غرور آلودش
کلاغی می زيست با جوجه های تاريکش
خنياگر زمانه ی تبلور رخوت
تا ديگر همدم سپيدار، لانه ی پر از خالی کلاغی شد
که روزی همراه با باد به سرزمين کولی ها کوچ کرد
و پرهای شب آلود خود را جا به جا، بر گستره ی خاکستری دشت پراکند
و دشت ماند با سپيدار پير و لانه ی کلاغ و پرهای سياه شب آلود
دستت را به من بده، ای دوست
تا تو را با خود به گستره ی غمين دشت خاکستری برم
و نگاه تيز کرکسی را نشانت دهم
که با چشمان وق زده ی خود
بر مسیر گور عشقی فرود می آيد
که صدای وهم آلوده ی تو روزی، آن را از من دزديد
تا با خود به گستره ی غمين دشت خاکستری برد
که همدم ساليان بودنش سپيداری خاليست
که بر فراز آسمان کوچکش نگاه کرکس پيريست با  چشمان وق زده
که طعمه اش، تفاله ی عشق پاکی ست که روزی نصيب تو بود با من

No comments:

Post a Comment