Tuesday, November 8, 2011

سگ ها و گرگ ها



مهدی اخوان ثالث
 
سگ ها و گرگ ها

1
هوا سرد است و برف آهسته بارد
 
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
 
زمین را بارش مثقال، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ
سرود کلبه ی بی روزن شب
 
سرود برف و باران است امشب
 
ولی از زوزه های باد پیداست
 
که شب مهمان توفان است امشب
 
دوان بر پرده های برف ها، باد
 
روان بر بال های باد، باران
 
درون کلبه ی بی روزن شب
 
شب توفانی سرد زمستان
 
آواز سگ ها
«زمین سرد است و برف آلوده و تر
 
هوا تاریک و توفان خشمناک است
 
کشد - مانند گرگان - باد، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است؟»
 
«کنار مطبخ ارباب، آن جا
 
بر آن خاک اره های نرم خفتن
 
چه لذت بخش و مطبوع است، و آن گاه
عزیزم گفتن و جانم شنفتن»
«وز آن ته مانده های سفره خوردن»
«و گر آن هم نباشد استخوانی»
 
«چه عمر راحتی دنیای خوبی
 
چه ارباب عزیز و مهربانی»
«ولی شلاق! این دیگر بلایی ست»
«بلی، اما تحمل کرد باید  
 
درست است این که الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
 
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخم هامان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم»

2
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگ ها
«زمین سرد است و برف آلوده و تر
 
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگ ها - باد، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است»
«شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی، سرمای پر سوز
 
حکومت می کند بر دشت و بر ما»
«نه ما را گوشه ی گرم کنامی
 
شکاف کوهساری سر پناهی»
 
«نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
 
دو دشمن در کمین ماست، دایم
دو دشمن می دهد ما را شکنجه
برون: سرما درون: این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه»
«و ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم  
نه پای رفتن و نی جای برگشت»
«بنوش ای برف! گلگون شو، برافروز
 
که این خون، خون ما بی خانمانهاست
که این خون، خون گرگان گرسنه ست
که این خون، خون فرزندان صحراست»
«درین سرما، گرسنه، زخم خورده،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
 
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم، آزادیم، آزاد»
 

 
 

1 comment:

  1. خدايا پر از كينه شد سينه ام.
    چوشب رنگ درد و دريغا گرفت.
    دل پاكروتر ز آيينه ام.

    دلم ديگر آن شعله ي شاد نيست.
    همه خشم و خون است و درد و دريغ.
    سرايي درين شهرك آباد نيست.

    خدايا زمين سرد وبي نور شد.
    بي آزرم شد ، عشق از او دور شد.
    كهن گور شد، مسخ شد ، كور شد.

    مگر پشت اين پرده ي آبگون
    تو ننشسته اي بر سرير سپهر ،
    به دست اندرت رشته چندوچون؟

    شبي جبه ديگر كن و پوستين
    فرود آي از آن بارگاه بلند ،
    رها كرده خويشتن را ببين.

    زمين ديگر آن كودك پاك نيست
    پر آلودگيهاست دامان وي ،
    كه خاكش به شر گرچه جز خاك نيست.

    گزارشگران تو گويا دگر
    زبانشان فسرده ست ، يا روز و شب
    دروغ و دروغ آورندت خبر ،

    كسي ديگر اينجا ترا بنده نيست.
    درين كهنه محراب تاريك ، بس
    فريبنده هست و پرستنده نيست.

    علي رفت ; زردشتِ فرمند خفت.
    شبان تو گم گشت ، و بوداي پاك
    رخ اندر شب ني روانا نهفت.

    نمانده ست جز « من» كسي بر زمين
    دگر ناكسانند و نامردمان
    بلند آستان و پليد آستين.

    همه باغها پير و پژمرده اند
    همه راهها مانده بي رهگذر.
    همه شمع و قنديلها مرده اند.

    تو گر مرده اي جانشين تو كيست؟
    كه پرسد؟ كه جويد؟ كه فرمان دهد؟
    وگر زنده اي ، كاين پسنديده نيست.

    مگر صخره هاي سپهر بلند ،
    - كه بودند روزي به فرمان تو-
    سر از امر و نهي تو پيچبده اند؟

    مگر مهر و توفان و آب اي خداي!
    دگر نيست در پنجه پير تو؟
    كه گويي :بسوز و بروب و بر آي

    گذشت ، آي پير پريشان بس است
    بميران ، كه دونند ، و كمتر ز دون;
    بسوزان كه پستند ، وز آن سويِ پست.

    يكي بشنو اين نعره خشم را،
    براي كه برپا نگه داشتي ،
    زميني چنين بي حيا چشم را؟

    گر اين بردباري براي « من» است;
    نخواهم « من» اين صبر و سنگ ترا
    نبيني كه ديگر نه جاي « من» است؟

    از اين غرقه در ظلمت و گمرهي
    ازين گوي سرگشته ناسپاس ،
    چه مانده است ، جز قرنهاي تهي

    گران است اين بار بر دوش « من»
    گران است ، كز پاسِ شرم و شرف
    بفرسوده روح سيه پوش « من»

    خدايا! غم آلوده شد خانه ام
    پر از خشم و دون است و درد و دريغ
    دل خسته پير ديوانه ام.

    ReplyDelete