Friday, August 3, 2012

شب



سمفونی سکوت بود و آواز زنجره ها
شب با وهم هیاهوی غریبش در ذهن خسته ی زن
چکامه ی صبح را ندا می داد
عاقبت صبح از راه می رسد
باز از نو به انتظار شب خواهد ماند
خواب، تمنای لختی باز ایستادنِ کابوس های واقعی
سنگینی پلک های پف کرده از اشک روزانه
کاش شب همیشه باقی می ماند
با رویاهای کودکی
کاش روز، نفس آسوده ی پریدن از خواب بود
کاش این همه، کابوس های واقعیت نبودند
چشم ها آرام آرام پلک می گشایند
و روز، سماجت حقیقت رویا بود
زن نفس می کشد
زن؟
او دیگر دختر قصه ی شاه پریان نبود
دیگر از دیدن خط نوشته ی تقدیم به شاهزاده خانم ... حس زیبای سال های نه چندان دور گذشته زنده نخواهد شد
دیگر همه چیز تمام شد
این دیگر رویا نبود
تجسد واقعیت بود

No comments:

Post a Comment