Friday, August 31, 2012

دختر دکتر مصدق در آسایشگاهی در نوشاتل



زهرا بنی صدر

حدود ده سال پیش بود که پدرم به من زنگ زد و گفت: خبر پیدا کرده ام که دختر دکتر مصدق در یک آسایشگاه در نوشاتل بستری است. تلاش کن پیدایش کنی و به عیادتش برو.

من هم به بیمارستان های اطراف نوشاتل سوئیس تلفن کردم و بالاخره محل او را پیدا کردم. از پرستار خواستم که ساعت های ملاقات را به من بگوید تا به دیدارش بروم. پرستار جواب داد:

«او تمام این سال ها بسیار تنها و فراموش شده است، شما هر وقت می خواهید می توانید به دیدن او بیایید.»

این پاسخ پرستار در کشوری که رعایت ساعت ها و زمان مقدس است من را متعجب کرد. فردای آن روز به همراه یک دوست به آسایشگاه رفتم. خدیجه مصدق در اتاقش نبود. بدنبال او گشتیم تا در یکی از راهروهای آسایشگاه خانمی را دیدم، حس کردم که خودش است. نگاه مصدق، همان چهره و خطوط شبیه پدرش را داشت، متاثر شدم. او به من نزدیک شد و به زبان فرانسه با صدای ملایمی از من به منظور خرید قهوه یک سکه خواست، از روی خشم یا عصبانیت اشک در چشمانم جریان گرفت. دختر مردی که به ایرانیان غرور داده بود و برای ایرانی مستقل و آزاد مبارزه کرده بود، دختر مردی که به ما منزلت بخشیده و راه را نشان داده بود، در مقابل من در تنهایی کامل قرار داشت!

   من شرمنده بودم، شرمنده از این که دریافتم او تقریباً 50 سال  اینجاست و  زنان  و مردان سوئیسی از او مراقبت و پرستاری می کنند. من رنج می بردم از این که کسی را می دیدم که در نوجوانی و زیبایی، قربانی کج رفتاری و بی عدالتی ای شده بود که پدرش را، به جرم رهبری کردن شجاعانه و وطن دوستانه، گرفتار زندان و تبعید در احمد آباد کرده بود.

   هنگامی که مادلن آلبرایت از کودتا بر ضد مصدق عذرخواهی کرد، من دوباره به دیدن خدیجه مصدق رفتم، عکس پدرش و خانه شان در ایران را چاپ کرده و همراه خود بردم. به او گفتم پس از سال ها، در نهایت، ایالات متحده، مسئولیت را پذیرفته است و بسیاری از دروغ ها آشکار شده اند و اکنون واقعیت درباره ی کودتای 28 مرداد در دید جهانیان بازسازی شده است. خدیجه مصدق  یکباره در صندلی خود شروع به بی قراری کرد، او عکس ها را گرفت و پاره کرد و شروع به جیغ زدن نمود و برای اولین بار واژه های فارسی بر زبان آورد. من واکنش او را درک نکردم و از پرستارش خواستار توضیحات شدم. او توضیح دادکه خدیجه مصدق به دوران کودکی اش برگشته بود و  او نبود پدر را تحمل نمی کند!

     نبود مصدقی که در بی تفاوتی سقوط کرده بود و بعد هم مورد حمله تبلیغات تهوع آور قرار گرفته بود، مصدقی که سال های آخر زندگی تنها مانده بود.

    براستی چند نفر مصدق را در مبارزه اش برای استقلال و آزادی ایران پشتیبانی کردند؟ چند نفر در مبارزه اش بر ضد سلطه ی خارجی که برای بازگرداندن شاه، بر ضد او کودتا می کرد از مصدق دفاع کردند؟ چند نفر در خاکسپاری مصدق شرکت داشتند؟ و چند نفر برای نشان دادن اندوه و احساس خود دست به تظاهرات زدند؟

   ایرانی ها باید این سئوال ها را از خود بکنند. چرا کسانی که با تمام وجود برای سربلندی ایران مبارزه کردند، این اندازه تنها بودند؟....


No comments:

Post a Comment