Wednesday, August 22, 2012

عقاب- پرویز ناتل خانلری



دکتر پرویز ناتل خانلری، ادیب، سیاست مدار، زبان‌ شناس، نویسنده و شاعر معاصر ایرانی، در اسفند ماه سال 1292 در شهر نور مازندران به دنیا آمد و در 1 شهریور 1369 دیده از جهان فرو بست. 

وی خدمات ارزنده ای از خود به یادگار گذاشته است از جمله: انتشار مجله ی سخن از سال 1322 تا 1357، تأسیس کرسی تاریخ زبان فارسی در دانشکده ی ادبیات تهران در سال 1330، عضویت مجلس سنا با عنوان سناتور انتصابی از مازندران (1336)، تصدی وزارت فرهنگ در دولت اسدالله علم (1341)، تأسیس بنیاد فرهنگ ایران و تصدی دبیر کلی و مدیر عاملی آن (1344 تا بهمن 1357)، انتصاب به مدیر عاملی سازمان پیکار با بی سوادی (1346)، تأسیس فرهنگستان ادب و هنر ایران و تصدی ریاست آن (1351)، تأسیس پژوهشکده ی فرهنگ ایران و تصدی ریاست آن (1351)، انتشار دیوان حافظ (1359). 

مجموعه ی اشعار وی به نام «ماه در مرداب» در سال 1343 منتشر و بارها تجدید چاپ شد. شعر «عقاب» او که به «صادق هدایت» تقدیم شده است، یکی از اشعار معاصر زیبا و پرمحتوای ایران محسوب می شود.

دکتر خانلری پس از انقلاب به مدت صد روز زندانی شد و از همه ی فعالیت های رسمی و دانشگاهی کناره گرفت.

عقاب

"گویند زاغ سیصد سال بزید و گاه سال عمرش ازین نیز درگذرد... عقاب را سال عمر سى، بیش نباشد." (خواص ‏الحیوان‏)

گشت غمناک دل و جان عقاب‏

چون ازو دور شد ایام شباب‏

دید، کِش دور به انجام رسید

آفتابش به لب بام رسید
باید از هستى دل برگیرد

ره سوى کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ی ناچار کند

دارویى جوید و در کار کند

صبحگاهى ز پى چاره ی کار

گشت بر باد سبک ‏سِیر سوار

گَله کاهنگ چَرا داشت به دشت‏

ناگه از وحشت، پرولوله گشت‏

و آن شبان، بیم ‏زده، دل‏ نگران‏

شد پى برّه  ی نوزاد، دوان‏

کبک، در دامن خارى آویخت‏

مار، پیچید و به سوراخ گریخت‏

آهو، اِستاد و نگه کرد و رمید

دشت را خط غبارى بکشید

لیک صیاد سر دیگر داشت‏

صید را فارغ و آزاد گذاشت‏

چاره ی مرگ نه کارى است حقیر
زنده را دل  نشود از جان سیر

صید، هر روز به چنگ آید زود
آشیان داشت در آن دامن دشت‏

مگر آن روز که صیّاد نبود
زاغکى زشت و بداندام و پلشت‏

سنگ ها از کف طفلان خورده‏
جان ز صد گونه بلا دربرده‏

سال ها زیسته افزون ز شمار

شکم آکنده ز گَند و مُردار

بر سر شاخ ورا دید عقاب‏

زآسمان سوى زمین شد به شتاب‏

گفت: "کاى دیده ز ما بس بیداد

با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلى دارم اگر بگشایى‏

بکنم آن چه تو مى فرمایى"

گفت: "ما بنده ی درگاه توایم‏
تا که هستیم هواخواه توایم‏

بنده آماده بود، فرمان چیست‏

جان به راه تو سپارم، جان چیست‏

دل چو در خدمت تو شاد کنم‏

ننگم آید که ز جان یاد کنم"

این‏ همه گفت ولى در دل خویش‏

گفتگویى دگر آورد به پیش:

کاین ستمکار قوى ‏پنجه کنون‏

از نیازست چنین زار و زبون‏

لیک ناگه چو غضبناک شود

زو حساب من و دل، پاک شود

دوستى را چو نباشد بنیاد

حزم را باید از دست نداد

در دل خویش چو این راى گزید

پر زد و دورتَرَک جاى گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب‏

که: مرا عمر حبابى است بر آب‏

راست است این‏ که مرا تیزپرست،

لیک پرواز زمان تیزترست‏

من گذشتم به شتاب از در و دشت‏

به شتاب ایّام از من بگذشت‏

گرچه از عمر دل سیرى نیست‏

مرگ مى آید و تدبیرى نیست‏

من و این شهپر و این شوکت و جاه‏

عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز

به چه فن یافته ‏اى عمر دراز؟

پدرم از پدر خویش شنید

که یکى زاغ سیه ‏روى پلید

با دوصد حیله به هنگام شکار

صد ره از چنگش کردست فرار

پدرم نیز به تو دست نیافت‏

تا به منزلگه جاوید شتافت‏

لیک هنگام دَم بازپسین‏

چون تو بر شاخ شدى جایگزین‏
از سر حسرت با من فرمود:

"کاین همان زاغ پلیدست که بود"

عمر من نیز به یغما رفته است‏

یک گُل از صد گُل تو نشکفته است‏

چیست سرمایه ی این عمر دراز؟

رازى اینجاست تو بگشا این راز؟

زاغ گفت: ار تو در این تدبیرى‏

عهد کن تا سخنم بپذیرى‏

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست‏

دگرى را چه گنه، کاین ز شماست‏

زآسمان هیچ نیایید فرود

آخر از این‏ همه پرواز چه سود

پدر من که پس از سیصد و اند

کان اندرز بُد و دانش و پند،

بارها گفت که بر چرخ اثیر
بادهاراست فراوان تأثیر

بادها کز زِ بَر خاک وزند

تن و جان را برسانند گزند

هرچه از خاک شوى بالاتر

باد را بیش گزند است و ضرر

تا بدانجا که بر اوج افلاک‏

آیت مرگ بود، پیک هلاک‏

ما از آن سال بسى یافته ‏ایم،

کز بلندى رخ برتافته ‏ایم‏

زاغ را میل کند دل به نشیب‏

عمر بسیارش از آن گشته نصیب‏

دیگر این خاصیت مُردارست
عمر مُردارخوران بسیارست‏

گَند و مُردار بهین درمانست‏

چاره رنج تو زان، آسانست‏

خیز و زین بیش ره چرخ مپوى‏

طعمه ی خویش بر افلاک مجوى‏

ناودان، جایگهى بس نیکوست‏

به از آن کنج حیاط و لب جوست‏

من که بس نکته نیکو دانم‏

راه هر برزن و هر کو دانم‏

خانه‏اى در پس باغى دارم‏

واندر آن گوشه سراغى دارم‏

خوان گسترده ی الوانى هست‏

خوردنیهاى فراوانى هست‏

آنچه زآن زاغ چنین داد سراغ
گَندزارى بود اندر پس باغ‏



بوى بد رفته از آن تا ره دور

معدن پشه، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان

سوزش و کورى دو دیده از آن‏

آن دو، همراه رسیدند از راه‏

زاغ بر طعمه ی خود کرد نگاه‏

گفت خوانى که چنین الوانست‏

لایق حضرت این مهمانست‏

مى کنم شکر که درویش نِیَم‏

خجل از ما حَضَر خویش نِیَم‏

گفت و بنشست و بخورد از آن گَند

تا بیاموزد از او مهمان پند

عمر در اوج فلک برده به سر،

دم زده در نفس باد سحر،

بارها آمده شادان ز سفر،

به رهش بسته فلک طاق ظفر،

ابر را دیده به زیر پَر خویش،

حیوان را همه فرمانبر خویش‏

سینه ی کبک و تذرو و تیهو،

تازه و گرم شده طعمه او،

اینک افتاده بر این لاشه و گَند

باید از زاغ بیاموزد پند!!

بوى گَندش دل و جان تافته بود

حال بیمارى دق یافته بود

دلش از نفرت و بیزارى ریش‏

گیج شد، بست دمى دیده ی خویش‏

یادش آمد که بر آن اوج سپهر

هست پیروزى و زیبایى و مهر

عزت و شوکت و فتح و ظفرست‏

نفس خرم باد سحرست‏

دیده بگشود و به هرسو نگریست‏

دید گِردش اثرى ز اینها نیست‏

آنچه بود از همه‏ سو، خوارى بود

نفرت و وحشت و بیزارى بود

بال بر هم زد و بَرجَست از جای

گفت کاى دوست ببخشاى مرا

سالها باش و بدین عیش بناز

تو و مُردار، تو و عمر دراز

من نِیَم در خور این مهمانى‏

گَند و مُردار ترا ارزانى‏

گر بر اوج فلکم باید مُرد

عمر در گَند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا اوج گرفت‏

زاغ را دیده بر او مانده شگفت‏

سوى بالا شد و بالاتر شد

راست با مهر فلک همسر شد

لحظه‏ اى چند بر این لوح کبود

نقطه‏ اى بود و دگر هیچ نبود


No comments:

Post a Comment