Friday, August 10, 2012

برسد به دست ملکه ی بی تاج، شهبانوی بی حافظه



جای تأسف دارد که ننگ دیکتاتوری سال های سال است بر ایران سایه افکنده و هر زمان به رنگ و نامی خود را مزین می کند. گاه سلطنتی گاه استبداد آخوندی. و این شاخصه ی مشترک دیکتاتورهاست که همه ی جنایت ها و فجایع را به آسانی فراموش می کنند و در واقع نادیده می انگارند و سعی در پاک جلوه دادن خود دارند. راست این است که تاریخ هرگز نه فراموش می شود نه بخشیده...

متن زیر یادداشتی ست برگرفته از بخشی از کتاب خانم سیمین صالحی با حاشیه نگاری آقای فرهمند علیپور روزنامه نگار، از سایت کلمه.

خانم دیبا، شما این زن را می شناسید؟



خانم دیبا شما هرگز  نام اولین دختر جوانی که در زیر شکنجه در زندان “آریامهر” شهید شد را شنیده اید؟ “فاطمه امینی” را می گویم. ببینید روزگار چگونه با ما بی حافظگان معامله می کند، چه می کند این حکومت الهی که روی ساواک شما را هم سفید کرده! اما خانم دیبا به خدا آنقدرها هم که شما فکر می کنید سفید نکرده و بی حافظه نیستیم که از دامن پادشاهی سلطنتی به دامن پادشاهی اسلامی و دوباره به پادشاهی سلطنتی باز گردیم. نه، سرنوشت ما سزاوار مرگ در مرداب حقیر پادشاهی نیست، چه آنچه شما روا داشتید و چه آنچه اینها بر ما روا می دارند.

خانم دیبا، شما در مستند “از تهران تا قاهره” بسیار گفتید که “برای اولین بار است چنین حرف هایی را می شنوم، برای اولین باری است چنین مصاحبه ای را می بینم و این که ۳۳ سال است همواره از خود می پرسیم کجای کار را اشتباه کردیم”.

چه خواب سنگینی... به خواب ۲۵۰۰ ساله می ماند. تصویر این دختر را برایتان می فرستم شاید لحظه ای به یاد آوردید که چرا مردم عصیان کردند و به زعم شما کفران نعمت.

فاطی روح والایی داشت، همه عشق بود و عاطفه، بچه ‌ها را تک ‌تک با تمام قلبش رفیقانه می ‌پرستید... فاطی می ‌گفت که خودش پیش از پیوستن به مبارزه ی‌ مسلحانه، از شکنجه وحشت داشته و به همه می ‌گفته “چیزی جلوی من نگین که زیر شکنجه طاقت نخواهم آورد.” اما حالا پر از اطلاعات بود... به فاطی گفتم باید راه برود وگرنه خون توی رگ ‌ها لخته می ‌شود. به کمک من از جا بلند شد. لنگ ‌لنگان و آهسته قدم برمی ‌داشت. دور دوم سرش گیج رفت. روی زمین درازش کردم یک لحظه بی ‌هوش شد. بعد چشم‌ های زیبا و پرمهرش را گشود و پرسید: “چی شد؟” گفتم: “بی ‌هوش شدی.” آهی کشید و گفت: “اگه مرگ این‌ طور باشه، چه راحته! ”

هنوز زخم ‌هایش را ندیده بودم. روز بعد وسایل پانسمان و مسکن و آنتی‌ بیوتیک خواستم، به سرعت همه چیز را آورند. قیچی، چاقوی تیز جراحی، داروی مسکن و... همه آن چیزهایی که یک لحظه هم دست زندانی نمی ‌دهند. مات مانده بودم. فکر کردم پرستاری، نگهبانی، کسی مراقبت خواهد کرد. اما هیچ ‌کس نبود. همه‌ چیز را داده بودند دست من. با آن قرص ‌ها می‌ شد به آسانی خودکشی کرد. من از زمان دستگیری‌ام دو بار سابقة خودکشی داشتم. اما جای این فکرها نبود. اول باید زخم‌ها را پانسمان می‌کردم. فاطی را چرخاندم روی شکم. وقتی باندها را از روی لمبرِ سوخته ‌اش برداشتم، خشکم زد. به زخم‌ ها نگاه می‌ کردم و تمام بدنم می‌ لرزید. خیلی سوختگی دیده بودم؛ دختر پانزده ‌ساله‌ ای که خوسوزی کرده بود و از گردن به پایین همه‌ جایش سوخته بود، کارگرهایی که در کارخانه می ‌سوختند و به بیمارستان سینا می ‌آوردند، اما زخم ‌های فاطی چیز دیگری بودند، دلخراش بودند. عمیق و قرمز و برشته بودند. سوختگی درجه سه.

فاطی حال‌ِ‌ نزار مرا حس کرد، گفت: “شروع کن!” دست‌ هایم می ‌لرزید و قلبم تیر می‌ کشید. نمی‌ دانم عمقِ سوختگی بود یا عمقِ قساوت که این‌ چنین مرا منقلب کرده بود. باورم نمی ‌شد انسانی بتواند انسانی دیگر را به عمد این چنین بی ‌رحمانه بسوزاند! در تمام ۹ ماهی که زیر بازجویی بودم، نعره‌ های دردآلودِ‌ بسیاری را شنیده بودم، پاهای ورم‌کرده و زخمی خودم و زندانیان دیگر را دیده بودم، دخترم را در زندان و شرایطی سخت به‌ دنیا آورده بودم، دو بار دست به خودکشی زده بودم. دیگر خشونت و درد جزئی از زندگی روزمره‌ ام شده بود، اما وضع فاطی حکایت دیگری بود؛ تک و تنها، تکیده و ضعیف... یک مشت آدمِ رذلِ جنون ‌زده او را تا سر حد مرگ شکنجه کرده بودند... حالا که در برابر مقاومت فاطی شکست خورده بودند می‌ خواستند حالش را خوب کنند تا دوباره او را شکنجه کنند.

پوست ‌های مرده را می‌ چیدم، انگار تارهای قلبم را قیچی می ‌کردم. متشنج بودم و دست هایم می ‌لرزید. ولی اشک ‌هایم خشک شده بود. فاطی صبور بود و هیچ نمی ‌گفت. حتی تکان نمی‌‌ خورد. یک طرف بدنش نیمه‌ فلج شده بود. پانسمان لمبرش را تمام کردم و به پاهایش رسیدم. حالا لمبرهای سوخته ی فاطی آن‌ چنان در ذهنم نقش بسته که بدن نیمه‌ فلج و زخم‌ پاهایش برایم به خاطره ‌ای محو و کم‌ رنگ تبدیل شده. روز بعد ازش پرسیدم: “با چی تو رو این جور سوزوندن؟” ساده و کوتاه گفت: “زیر تخت آهنی منقل گذاشته بودن. بازجو رفت رو شکمم ایستاد و پشتم به آهن ‌های داغ چسبید. این جوری سوخت. حالا می ‌ترسم بازم شکنجه ‌ام کنن! ”

من هم می ‌ترسیدم. با این‌که از او چیزی نمی ‌پرسیدم، ولی از فحوای کلامش فهمیدم که خیلی اطلاعات دارد. ساواک هم این را می ‌دانست. چند سال بود که در مبارزه بود...

باید کاری می‌ کردیم که از حدتِ شکنجه بکاهیم و زمان را بخریم. در زندان روز به روز آموخته بودم که هیچ ‌چیز در طول زمان پایدار نیست. تجربه ی آدم در برابر بازجویی و شکنجه بیشتر می شود و ترس کمتر. هم برای فاطی نگران بودم هم برای اطلاعاتش. بالاخره به او گفتم: “فاطی جان، طبق قرار سازمانی ما می‌ تونیم بعد از ۲۴ ساعت نشونی خانه ی تخلیه ‌شده رو بدیم. این که اشکالی ندارد، حتماً‌ بچه ‌ها خونه رو تخلیه کرده ‌ان.” اما فاطی نمی‌ خواست هیچ‌ چیز به دست ساواک بیفتد. می ‌گفت: “درخت کهنسالی با شاخه‌ های زیبایی در اون خونه هست که نمی‌ خوام به دست اینا بیفته!” داد و بیداد  سیمین صالحی

خانم دیبا؛ کاش میهنم ۳۳ سال پس از آن عصیان خدایی آزاد بود، تا می نوشتم: در بهار آزادی جای شهدا خالی...

No comments:

Post a Comment