Monday, January 7, 2013

حکایتی از مرحوم حبیب یغمایی




حبیب یغمایی؛ محقق ادبی، روزنامه ‌نگار، و شاعر در سال ۱۲۸۰ خورشیدی در دهکده مسکین «خور»، ناحیه ی جندق از بخش خور و بیابانک، در خانه‌ای محقر و گلین به دنیا آمد. نیای پدری و نیای مادری حبیب یغمایی هر دو فقیه و دانشمند و عالمان دین بودند. حبیب راه اجداد را دنبال کرد. پدرش حاج میرزا اسدالله منتخب ‌السادات خوری و مادرش شاعر و از تبار یغمای جندقی بود و به همین علت وی فامیلی یغمایی را برای خود برگزید. در کودکی در مکتب خانه ها نزد ملایان محلی نخست قرآن آموخت و سپس به کسب دانش های مقدماتی روی آورد. وی در سال ۱۲۹۵ عازم دامغان شد و نخست در مدرسه ی ناظمیه به تحصیل مشغول شد  و در سال ۱۳۰۰ از دامغان رهسپار تهران شد. نخست در مدرسهٔ آلیانس به تحصیل پرداخت. سپس در دارالمعلمین مرکزی به ادامه ی تحصیل در رشته ی ادبی مشغول شد. در آنجا از محضر استادان نامی آن روزگار چون ابوالحسن فروغی (رئیس دارالمعلمین) و عباس اقبال بهره برد، و عباس اقبال بود که او را به کار نویسندگی و تحقیقات ادبی رهنمون شد. در همین دوره با مجتبی مینوی که او نیز در دارالمعلمین تحصیل می‌کرد آشنایی یافت.
پس از پایان تحصیل در دارالمعلمین و مدرسه ی عالی حقوق، یغمایی ابتدا مدت کوتاهی به‌ عنوان رئیس اداره ی آمار به خور رفت، و سپس به استخدام وزارت معارف درآمد و به‌ عنوان رئیس معارف سمنان به آن شهر انتقال یافت. حبیب یغمایی اولین مدرسه را در زادگاه خود تأسیس کرد. در سال ۱۳۰۹ به تهران انتقال یافت و دبیری چند مدرسه از جمله دارالفنون و عضویت اداره ی انطباعات به عهده ی او گذارده شد. حبیب یغمایی در سال ۱۳۲۷ رئیس فرهنگ کرمان شد و سه ماه در آن سمت بود. در همان سال مجله ی یغما را تأسیس کرد. او چند سال هم در مدارس عالی از جمله دانشسرای عالی تدریس کرد و درس‌هایی چون بدیع، قافیه و صناعات ادبی را سال ها تدریس کرده بود و رساله ‌ای به منظور تدریس قافیه تألیف کرد که چند بار تجدید چاپ شد.
مرحوم حبیب یغمایی تعریف می کرد: در دوره رضا شاه که عزاداری و سینه زنی و قمه زنی ممنوع شده بود؛ یک روز ملک الشعرای بهار به مرحوم شوکت الملک - امیر بیرجند -گفته بود: الحمدالله ولایت شما هم برق دارد؛ هم آب دارد؛ هم مدرسه دارد؛ هم سالن نمایش دارد؛ همه چیز هست؛ این که بعضی ها هنوز شکایت می کنند دیگر چه می خواهند؟
مرحوم شوکت الملک گفته بود: آقا! اینها برق نمی خواهند. اینها محرم می خواهند. اینها مدرسه نمی خواهند؛ روضه خوانی می خواهند. کربلا را به اینها بدهید همه چیز به آنها داده اید.
حبیب یغمایی متعلق به کوره دهی بود بنام "خور" که خیلی به آنجا عشق می ورزید و در آنجا درمانگاه و کتابخانه و مدرسه ای ساخت و برای آبادانی آنجا جلوی هر کس و ناکسی ریش به خاک مالید و زانو زد. و مهمتر این که کتابخانه ای درست کرد و همه کتاب های خطی اش را که در تمام عمر آنها را با خون دل جمع کرده بود به آنجا منتقل ساخت و وصیت کرد بعد از مرگش او را در آنجا دفن کنند. اما می دانید مردم قدر شناس همان سامان با جنازه اش چه کردند؟
وقتی پیکر رنج کشیده او با کاروان استادان و شاگردانش _ از جمله دکتر اسلامی؛ دکتر باستانی پاریزی؛ دکتر زرین کوب؛ سعیدی سیرجانی و بسیاری دیگر از چهره های نامدار وطن مان - به روستای خور برده شد؛ همان کودکانی که در مدرسه یغمایی درس می خواندند و همان مردمی که در درمانگاهش درد های خود را درمان کرده بودند؛ به فتوای آخوندک ابله همان روستا؛ دامن شان را پر از سنگ های درشت تر از فندق و کوچک تر از گردو کردند تا جنازه این خدمتگزار به فرهنگ ایران را سنگباران کنند. و درد انگیز تر این که پس از دفن جنازه حبیب یغمایی؛ فرزندانش دو سه روزی در مقبره اش خوابیدند و کشیک دادند مبادا آن پیکر بیگناه را از زیر خاک در بیاورند و به لاشخور ها بدهند.

 
جهل و نادانی، ملتی را به ویرانی می کشاند. به گفته ی برتولت برشت:
بدترین نوع بیسواد، بیسواد سیاسی است؛ وی کور و کر است.
درک سیاسی ندارد و نمی‌ داند که هزینه ‌های زندگی از قبیل قیمت نان، مسکن، دارو و درمان همگی وابسته به تصمیمات سیاسی هستند.
او حتی به جهالت سیاسی خود افتخار کرده، سینه جلو می ‌اندازد و می گوید که: “از سیاست بیزار است”.
چنین آدم سبک ‌مغزی نمی ‌فهمد که بی ‌توجهی به سیاست است که زنــان فــاحــشه و کــودکان خــیابانــی می‌ سازد، قتــل و غــارت را زیاد می‌ کند  و از همه بدتر بر فساد صاحبان قدرت می ‌افزاید...

منابع:
ویکی پدیا فارسی

No comments:

Post a Comment