Thursday, January 26, 2012

کودکان کار



چگونه از کنارشان می گذریم، اینسان بی تفاوت. لحظه ای درنگ، گام رفتن کُند باید کرد. قدری تأمل. این کودک سرزمین من است. اینگونه رها شده و بی پناه. ما از کنارش می گذریم بدون لحظه ای درنگ. انگار دیگر عادت کرده ایم به صدایی که دردمندانه می خواهد چسب زخم هایش، گل هایش، فال حافظش، دستمال کاغذی اش ... را بخریم. انگار عادت کرده ایم فقط و فقط تماشا کنیم در گوشه گوشه های شهر پر هیاهو، کودکی خمیده در خود، در سرما و یخبندان زمستان و در ظهر داغ و تب آلود تابستان. و ما فقط بی تفاوت از کنارش می گذریم. مگر کلاس درس چقدر می تواند آرزوی بزرگی باشد که می شود رویای محال این کودکان؟ لحظه ای آسایش، غذایی گرم، سقفی که زیر آن دمی در رویاهای خود بادبادک های رنگین آرزوها را به پرواز درآورند...

همیشه بی تفاوت می گذریم و به دنبال مقصر می گردیم. بی آن که لحظه ای بیاندیشیم چگونه می توانیم ما در نقش خودمان، باری از روی شانه های کوچک و شکننده ی این گل های تازه شکفته برداریم. مبادا جای دخترک معصوم، فردای فرداها کنار خیابان ها باشد در قامت تن فروشی. مبادا جای پسرک زودتر از آن چه فکر کنیم پشت درب های آهنین دارالتأدیب شود و هراس از نزدیک شدن لحظه ی اعدام...

No comments:

Post a Comment