Wednesday, September 12, 2012

قرار نبوده



تا جایی که فهمیده‌ ام...

قرار نبوده این‌ قدر وقتمان را در آخور‌های سر پوشیده‌ ی تاریک بگذرانیم به جای چریدنِ زندگی و چهار نعل تاختن در دشت های بی ‌مرز
قرار نبوده تا نم باران زد دست‌ پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم

قرار نبوده اینقدردور شویم و مصنوعی
ناخن ‌های مصنوعی
خنده‌ های مصنوعی
آواز‌های مصنوعی
دغدغه ‌های مصنوعی

حتما‌ً قرار نبوده بزهایی باشیم که سنگ‌ نوردی مصنوعی در سالن می کنند به جای فتح صخره‌ های بکر زمین

هر چه فکر می‌ کنم می بینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی های‌ مان در رقابت‌ های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم جانور بهتری هستیم، این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟

قرار نبوده همه از دم درس خوانده‌ بشویم، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم، بعید بدانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود

باید کسی هم باشد که گوسفند ها را هی کند، دراز بکشد نیلبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود

یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند

قرار نبوده این‌ همه در محاصره‌ ی سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا، قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد،‌ بی شک این همه کامپیوتر و پشت ‌های غوز کرده‌‌ ی آدم های ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده

تا به حال بیل زده ‌اید؟
باغچه هرس کرده ‌اید؟
آلبالوو انار چیده ‌اید؟
کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته ‌اید؟

آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست
این چشم ‌ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،‌ برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده ‌اند

قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت‌ های دیجیتال به‌ جایشان صبح‌ خوانی کنند

آواز جیر جیرک‌ های شب‌ نشین حکمتی داشته حتماً، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود

من فکر می کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان، بشود همه‌‌ ی دار و ندار زندگیمان، همه‌ ی دغدغه‌ ی زنده بودن مان

قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گرو کشی و ضعف اعصاب داشته باشد

قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و یک شب هم زیر طاق ستاره‌ ها نخوابیده باشیم

قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه‌ ی سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم

چیز زیادی از زندگی نمی دانم، اما همین قدر می دانم که این‌ همه “قرارنبوده”‌ ای که برخلافشان اتفاق افتاده
همگی‌ مان را آشفته‌ و سردرگم کرده

آنقدر که فقط می‌ دانیم خوب نیستیم
از هیچ چیز راضی نیستیم
اما سر در نمی ‌آوریم چرا

مسعود شاهرخ

No comments:

Post a Comment