Saturday, September 15, 2012

دارم فکر می کنم


دارم فکر می کنم به همه چیز
به اون لحظه هایی که خیلی بچه بودم
چند ساله بودم؟ نمی دونم!
دارم فکر می کنم به عروسک عروسم
که اون زمان از خودم بزرگ تر بود
رنگ موهای مواجش زیتونی بود
لابه لای موهاش پُر از شکوفه های سفید بود
دارم فکر می کنم به وقت هایی که موهاش رو نوازش می کردم
هر وقت شکوفه ای از لای موهاش سر می خورد روی دستام
دلم می گرفت و غصه می خوردم
حالا رنگ موهای مواج من زیتونیه
رنگِ رنگِ موهای عروسک عروسه
اما لابه لای موهام هیچ وقت شکوفه ای نبوده
که با ریختنش دل کسی بریزه
دارم فکر می کنم به صدای پچ پچ باد
وقتی که لابه لای برگ های نیمه خشک درخت همسایه می وزه
به صدای شُرشُر بارون که از ناودون سرازیر می شه
به پاییز، به مدرسه
به روزایی که قشنگ بودن و ما نمی دونستیم
به من و دوستم که همیشه یا دیر می رسیدیم
یا می باید برای سر وقت رسیدن، می دویدم
آخه ما می باید تو مسیر مسابقه ی برگ چینی می دادیم!
باید از بوته های سر راه، برگ هایی رو که شبیه قلب بودند می چیدیم
و برگ بزرگه دست هر کسی بود، برنده بود!
دارم فکر می کنم به اون قلب بزرگه که هیچ وقت دست هیچ کس نبود
دارم فکر می کنم به رابطه ی ولنگ و واز و کج و کوله ی خودم
به نغمه ای که هرگز به میعادگاهی نرسید
به من که تا تهِ تهش راهی شدم
همون تَهی که هیچ چیزی توش نبود
دارم فکر می کنم به پاییز، به باد
به بارون، به بخاری، به مشاعره
به خنده های کودکانه که معصوم بودند
به قهقهه هایی که دیگه رنگ خنده ندارند
به تبسم های دروغین، به اضطراب، به تشویش
به تیک تیک ساعت، به دروغِ دوستت دارم
زمان چه بیهوده پُر از ما می شود
دارم فکر می کنم به کلام
که تهی از معنا می شود
به سکوت
که بی گمان پُر از معنا می شود
به من
که هر روز منتظرم تا به آن فرشته سلام کنم
فرشته ای که شبیهِ عروسکِ عروسه
که با یه سبد شکوفه ی سفید می یاد
که آخرش یه روزی می یاد
 

No comments:

Post a Comment